دلنوشته عاشقانه زمان عاشقی
به قلم الهه فاخته
امروز از زیر درخت شاتوت رد شدم
درختی بلند که شاتوت های رسیده و درشت داشت
زیر درخت ایستادم ... دو دستم را کاسه کردم
گفتم : به من شاتوت بده فقط یکی
نسیمی وزید و به آرامی شاتوتی در دستانم افتاد
آری خدا دوستم دارد
وقتی خدا یک خواهش ناچیز مرا اجابت می کند
فکر می کنی قلب مرا نمی بیند؟
یا عشقی که در سینه دارم ؟
باید زمانش برسد
و من خود را نمی بازم
و از این عشق, به دیگران می بخشم
می بخشم و بزرگتر می شوم
که نه نفرینت می کنم نه دعایت
همین که خودم می دانم کافیست
خدا مرا دوست دارد
و من ...
دوباره بر می خیزم
اگر تو بخندی !...
- الهه فاخته
- دلنوشته عاشقانه شماره 25