گاهی برای لذت بردن از آرامش خود بایست !
تیک تیک تیک ، این ساعت تیک و تاکش را برای چه کسی به رخ میکشد ؟ می گوید که من رفتم ، من رفتم ، من رفتم
من می گویم ماندم صبر کن نرو و باز می رود . انگار که به این تنهایی عادت کرده ام . انگار اسیر زمان شده ام . که کسی باور نمی کند وقتی می گویم دوستت دارم . انگار تا به حال نفرت را ندیده است که دوست داشتن را بفهمد !
یک صبح از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت هیاهویش فرو کش کرده است . آفتاب چشمانم را بوسید و من لبخند زدم . پتو را کنار کشیدم و مقابل آینه رفتم . صدای تیک و تاک ساعت نمی آمد و من همان دختر دیروز بودم حتی دختر چند سال پیش .
به ساعت نگاه کردم آه . حتی ساعت هم با آن همه دک و پزش خوابیده است .
ساعتی که دیروز رفتنش را به رخم میکشید و جا ماندن من را فریاد می زد امروز روی 10 دقیقه مانده به 10 خوابیده است . و صبح نیست ظهر است .
من هم رفتم زیر پتوی گرم کنار بخاری ، اولین سالیست که در سرمای زندگی ام بخاری دارم . اگر ساعت با آن همه قیل و قالش امروز بدون دادن پیامی ناگهان خوابید
چرا من نخوابم ؟ بگذار بخوابم و زمان بگذرد شاید این پیر صد ساله آرام بگیرد . بگذار عقربه ثانیه شمار درجا بزند و به خیال خودش باز به ماندن من بخندد و من بدون صدای تیک و تاک آرام در رویای زیبایم فرو روم . دیگر ساعت هم اجازه گرفتن رویاهای شیرینم را نخواهد داشت .
یا حق
به قلم الهه فاخته