به نام خدایی که بخشنده و مهربان است
گاهی دلم چنان بزرگ میشود که خانه را شبیه یک قفس کوچک میبینم که دارد بالهایم را میفشارد ! قلبم از کوچکی خانه میگیرد , گاهی !
آنقدر که دلم میگیرد و میخواهم پرواز کنم و در آسمان بی کران خدا , رها شوم ! آسوده و خونسرد , زیر آسمان آبی الله , حرکت کنم !
دلم خانه ای بزرگ میخواهد که مملو از سادگی باشد ! بزرگ باشد و بتوانم مثل آهو از اینور خانه به آن ور خانه , بدوم ! آنقدر که قلبم به تپش وادار شود ! نفس نفس بزنم , اما خانه تمام نشود !
دیوارها نه که دیوار بلکه دستانی امن برای به آغوش کشیدنم باشد !
میخواهم ویلایی باشد که حیاط داشته باشد و مثل کودکی ام در آن گل آفتاب گردان بکارم . آفتاب بتابد و گل های آفتاب گردان مثل عاشق ها , دیوانه وار در طلب نور , گردن بچرخانند و من از تلالو آفتاب روی گلبرگ های زردش , کیف کنم !
قسمتی ازآن را سبزی بکام و قسمتی از آن را درخت سیب و پرتقال و شاید انجیر و انگور ! حتما درخت یاس میکارم که در بهار از بوی دل انگیزش مست شوم .
زندگی همین زنده ماندن پر تپش است ! انگار قلبی چنان میتپد که تو را به تحرک وا میدارد !
آنسوی دیگر حیاط , گلخانه ای باشد پر از گل های درست حسابی , این که میگویم درست حسابی مثلا از همان گلهای بزرگ که در خانه های اکنونمان جا نمیشود ! یک میز باشد و دو صندلی ! یکی برای من و یکی برای ... رفیقم! گاهی یک لیوان قهوه بنوشیم شاید با یک کیک خانگی ! کیک هویج فکر میکنم حسابی بچسبد اگر کمی دارچین هم داشته باشد !
آه که چقدر شفابخش است این ترکیب !
و پنجره ها ! آنقدر بزرگ و بلند باشند که در شب بتوانم , طنازی درختان را ببینم !
کاش مثل قدیم , سبز انگشتی بودم ! و دیگر نگران هیچ گلی نمیشدم , گوشه ای از حیاط این حق را دارد که بستر گلهای رنگارنگی شود که تا بذرشان به خاک میرسد , دوان دوان رشد کرده و هر کدام یک رنگ و چون رنگین کمانی , رنگ رنگ , جلوه گر شوند ! شاید آن روز پروانه ها , حتی زنبورها هم بی آزار تر از همیشه , فقط پی رقاصی میان گل ها باشند !
صندلی راک را هم با خود خواهم آورد , به ضربه ای تکان بخورد و من به ستاره ها نگاه کنم , آرزو کنم و ببینم کدامشان زودتر برق میزنند ! و مژده میدهند که آیا به مراد دلم میرسم یا نه ؟!
من در بالکن همین خانه , سجاده ای پهن میکنم رو به خدا ! و با عشق ستایشش میکنم ! بلبل جواب خواهد داد ! و عطر یاس به من خواهد رسید , نسیم مرا خواهد بوسید و من در همگیشان حل خواهم شد !
در گوشه ای از حیاط , حوضی خواهم ساخت که داخلش آبی باشد ! بدون ماهی ! ماهی چه گناه کرده که بخواهد اسیر حوضچه اکنون من شود وقتی دنیا فانیست و اصلا معلوم نیست , فردا اینجا باشم یا پیش خدا ؟
اما گلهای شمعدانی میخرم و دورتا دور حوض را میچینم !
گاهی دوستی را مهمان صفای خانه ام میکنم تا به او حال خوب هدیه دهم !
خوبی کنی , خوبی خواهی دید ! این را با تمام وجودم حس کرده ام !
من دلم , زنده بودن میخواهد , چرا که تا تپش قلبم , تپنده تر نشود , نمیشود که به زندگی رسید !
حتی رویای رسیدن به آن هم شیرین است ! حتی در این سن !
راستش این روح من است که میخواهد با طبیعت یکی شود و به آرامش برسد نه جسم کهنسالم !
حال خوب , برایم مطمئن ترین , راه است .... تا بتوانم زنده گی کنم .
حال خوب را برای تک تکتان آرزومندم
یا حق
الهه فاخته
گاهی دلم آنقدر بزرگ میشود که این خانه , کم می آید !