کتاب فراسوی واقعیت
به قلم الهه فاخته
( اصلاحیه کتاب دختر غم زده )
فصل سوم
به آسمان پنجم می رسد . بستری پوشیده شده از برف ! سفید با دانه هایی رقصان که هر کدام بلور زیباییست ! شاخه درختانی هستند که انگار میل زیادی به پوشیده شدن دارند و این سپیدی را دوست دارند !
آسمان نیلگون با مهربانی اندکی از آفتاب !
پیرمردی با موهای سپید, چشمانی عمیق با لبخندی مهربان منتظر اوست .
..... (در این شش آسمان تمامی لبخندها زیبا هستند . تمامی لبخند ها بوی نور میدهند , بوی خالق را میدهند )
روی صندلی فرتوتی نشسته که بوی تازگی می دهد اما سپید است . چون برفِ سرد . به اطراف نگاه می کند همه جا سپید است و او سردش شده است !
پیرمرد با صدای بلند می خندد , دانه های برف از روی زمین جدا می شوند و روی تن دخترک را می گیرند . دخترک از سرما سرخ می شود . وقتی برفها تن او را می پوشانند سرما را احساس نمیکند .
از بازتاب آفتاب روی برفها , حس مطلوبی می گیرد . مثل آیینه ای شفاف , تمام زیبایی دوچندان شده است , گرمای دلچسبی وجودش را گرفته و بیرون هوا سرد است ! بیرون از تنش !
به پیرمرد نگاه می کند . هنوز آرام است , آرامش دارد !
میپرسد : اینجا کجاست ؟ اسم این سرزمین چیست ؟
آیا من باید رسالت خود را در این سرزمین به انجام برسانم؟
« با خود فکر می کند این سوز و سرما هر چه باشد می ارزد اگر او را دوباره به آسمان هفتم برساند ! ).....
اما پیر مرد افکار او را با کلمه ای متراکم می کند ...
..... زمستان ...
« در زمستان سرد, نغمه گرماییست
که اگر عاشق باشی,می فهمی
تن عاشق گرم است,وقتی
هر لحظه از حس تو می جوشد.... شعرواره های سپید من .....الهه فاخته... »
دختر می گوید زمستان ؟ زمستان دیگر چیست ؟
« در کولاک تنهایی زمان
باران خیس اشک, چشمان خسته مرا دارد نگاه
آیا سوزش استخوانها را چشیده اید ای بیت های سپید؟
سردی زمستان عجول و, هم سردی تنهایی خموش
در این ورطه سرد و غریب ... یاد تو است پشتوانه گرم تنم!
در اوج این سرمای دل فریب )
... شاعر الهه فاخته ........ 1385 »
پیرمرد می گوید: زمستان تحمل بر سختی است .
تو برای انجام رسالتت بارها زمستان را تجربه خواهی کرد اما به یاد داشته باش همیشه راهی هست !
همانطور که سرمای تن تو را همین دانه های برف چون پوششی به گرما رساندند , می توانند بر تمام زندگیت ببارند و تو اگر راهی نیابی از سرمایش خواهی مرد و رسالتت را به پایان نخواهی رساند حتی شروع هم نخواهی کرد .
دختر گفت :
من چگونه باید در برابر این سرمای عجیب دوام بیاورم ؟
« ... فریاد زدم : نقطه آخر اینجاست ؟
دل اندوهم گفت : نه
و چنان روشن گفت که تمنای سکوت, جان غمگینم را پر کرد
آرام شدم درس خود را خواندم
... صبر ! ....
شاعر الهه فاخته 1385 »
پیرمرد با نگاه مهربانش خردمندانه خندید و گفت : انسان موجودیست که در هر شرایطی راهی خواهد یافت! برای یافتن راه درست چشم دلت را باز نگهدار , و با چشم دل ببین , مطمئن باش , این چشم سوم به تو کمک خواهد کرد .
نزدیک دختر شد .
دستان او را گرفت و یک بلور برف به او داد .
بلوری زیبا و درخشنده , آنقدر شفاف که دخترک چهره خود را در آن دید . چهره ای که با آن بیگانه بود . چهره ای که شباهتی به چهره واقعی او نداشت .
پیرمرد در گوش دختر زمزمه کرد : این هدیه من از زمستان است به تو . تا هر وقت بلور برف را دیدی یاد حرفهای من بیافتی و بدانی که همیشه یک راهی هست ! باید تحمل کنی و ادامه دهی !
در روزهای سرد زندگی ات معبود را از یاد نبر ! او تو را میبیند , آگاه و شنواست !
به من بگو, حال که این سرما را دیده ای باز هم می خواهی رسالتت را شروع کنی و به سرانجام برسانی ؟
دخترک با صدای بلند و محکم گفت : بله
پیرمرد گفت : حالا به آسمان چهارم برو و حرفهای مرا از یاد نبر .
- دانلود کتاب فراسوی حقیقت به قلم الهه فاخته
- فایل pdf