کتاب فراسوی واقعیت
به قلم الهه فاخته
( اصلاحیه کتاب دختر غم زده )
فصل هشتم
به سرزمینی رسید .
شش آسمان را پشت سر گذاشته بود تا به این سرزمین برسد . اما احساسش با تمام احساسی که در سفر داشت فرق می کرد . یک دنیای کوچک قرمز رنگ .
جایی را خوب نمیدید . و فقط می شنید . کسی او را نوازش می کرد اما هر چقدر می چرخید نمی توانست چهره اش را ببیند .
مدتی گذشت تا دنیای او کوچک و کوچک تر شد . دختر دنیای کوچکش را دوست داشت . او هر روز نوازش میشد. او این احساس را تجربه کرده بود , دلچسب و زیبا و خنده اش تکرار شد . راستی خنده اش در کدام آسمان پیچید ؟
دنیایش را دوست داشت . اما هنوز می دانست رسالتی دارد!
ناگهان احساس عجیبی کرد !
بعد از چند دقیقه متوجه شد, سقف دنیای کوچکش از او دور می شود او ترسید و چشمهایش را بست ,
گفت: نکند باز هم مثل زمستان سردم بشود یا مثل خزان دردم بگیرد ...
چشمهایش را بست و شروع به فریاد زدن کرد . آنقدر گریه کرد و فریاد زد تا کم کم چشمهایش را باز کرد .
دید دنیای کوچکش که پر از مهربانی بود دیگر نیست .
به خود گفت: اینجا کجاست ؟ آیا بهار است؟ تابستان یا پاییز است ؟آیا زمستان است ؟
« صدا, صدای باد نبود ... صدای بال مهاجران آسمان نبود!
صدای تنفس یک قاصدک راه نبود ... صدا صدایی نرم بود
که از عمق محبت جان گرفته بود !
صدا, صدای دل مسافری شاد و کوچک است
که از سفر آمده بود ! .... شاعر الهه فاخته »
چندی بعد در مقابل چشمانش دو چشم دید که دارند به او لبخند می زنند.. او آن لبخند را شناخت .
همان لبخند آشنای پیر مرد سپید پوش, پسر جوان , دختر بچه , فرشته نگهبان صف . و .... لبخند زد .
به خودش گفت: یعنی رسالت من همین است ؟
« مسافر به سن پیر رهنما, آشنای راه بود!
راه, تجسم یک عشق کهنه را
به واژه های سنگ ها یاد داده بود
و او آشنای راه بود , آشنای راه عشق!
و آسمان, آشنای دل ! دل عاشقی که شب را
برای تپش های عشق برگذیده بود
این بود دلیل انتخاب ... عشق خالصانه ای در دل بزرگ او ...
شاعر الهه فاخته 1386 »
روزها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شد و آن زنی که روز اول به او لبخند زد همیشه در کنار دخترک ماند .
او خیالش راحت شد . ( کسی در کنارم هست که همیشه از من مواظبت می کند ) .
گمان کرد خالق کسی را فرستاده که برای انجام رسالتش در کنارش بماند . شاید هم یکی از همان فرشته های مهربان !
بهار شد , گلها پر از شکوفه شد , چمن ها سبز روشن ! درختها با شاخه های جوان , نگاه کرد , نگاه کرد و سر چرخاند و نگاه کرد و خوابش برد , رویا دید , خندید , خنده اش بر لب جان گرفت !
تابستان شد ! میوه های رسیده چیده شد ! آفتاب گرم شد , میوه ای شیرین شد !
پاییز شد ! مه آسمان را گرفت , نیمه ابری شد , برگها به راه روشن خزان گروید ! زمین از برگها لبریز ! آسمان زیبا !
« باز پاییز رسید
فصل رویاها رسید
فصل ساده , بی اراده از پی تغییر
فصل شعر و فصل عشاق
فصل عجیب رنگهای کهکشان
باز پاییز رسید
قلب شاعر تکانی میخورد
ماه می لرزد ..قصه ای می آید از اعماق دل
مثل پاییز پیچیده و زیبا
شاعری کن تا میتوانی ای رفیق! .
الهه فاخته - کتاب شعرواره های سپید من »
باران بارید ! پیوسته و نم نم !
« چه کسی می گوید پاییز غم است؟
چه کسی می گوید زرد و سرخ رنگ غم است؟
پاییز پر از احساس است
پاییز پر از باران است
باران پیوسته و نم نم ، بسان لالایی در شب ، یا زمزمه عاشقانه در روز
پاییز شاید ، زندگی دوباره انسانیست که عاشق بوده و به معشوق نرسیده!
آن گاه که شروع خواهد شد
رنگ رنگی، رقصان میپیچد مقابل هر چشم
میلرزاند قلبها را
انگار عاشقی برای معشوقش میخواند شعر!
پاییز فصل رها شدن احساس است
خشک شدن منطق به زیر پای قلب!
و لذت خش خش از برگهای زرد!
پاییز مرا بنگر ! که چگونه عاشقانه منتظرت هستم
تا با هم
عاشقی کنیم فصلی!
دلم از رنگ هایت میلرزد
عجب شوری داری پاییز !
شاعر : الهه فاخته »
زمستان شد , هوا سرد شد , برف بارید . بلورها متبلور شدند ! آفتاب کم شد اما خانه ها گرم شد , او خندید با صدای بلند خندید ..
و زمان گذشت و گذشت و گذشت و .. فراموش شد آنچه دید و شنید !
این ما هستیم !
انسان
- دانلود کتاب فراسوی حقیقت به قلم الهه فاخته
- فایل pdf