شعر من هماهنم که منم
شاعر الهه فاخته
کتاب شعر و شاید عشق یک
و تو می پیچی چون علفی
دور این قلب که صبوری زده است
ای من تازه نفس، با تو هستم
که شدی پیچک غم و به دورم می پیچی
هر که چون من شد , دیوانه به نامش زده اند
شعر من هماهنم که منم در ادامه مطلب
من در این بادیه سرمستم و تو پیچک غم
من منم هر که من است از من نیست
من همانم که منم
ای باد که آسان دم گوشم می زنی حرف که این آن شد و آن، این
ای باد به گوشش برسان این غم سنگین با صبوری سیه چرده شود
من در این بادیه شادم
و تو می پیچی چون علفی
دور این قلب که صبوری زده است
ای من تازه نفس، با تو هستم
که شدی پیچک غم و به دورم می پیچی
هر که چون من شد , دیوانه به نامش زده اند
هر که چون من شد , زمان می رود از یاد
فقط می ماند
یک صدا،
«که بمان و بنویس
بنوس ... از شب دیدار
در آن موقع که او سر کوچه
آدامس جوید و تو گفتی چه سبک ؟!
) هر چه او می خواهد , خواهد شد .. او یا هوست ! (
بنویس..
نه الف راز نه ب راز
روشن و شفاف بنوس
سر این کوچه دلیست کز نفس پاک او
یک فرشته به تقدیر بگوید : شادا !
و کسی با چشم ندید
شب مهتابی من آمده است
شب مهتابی عشق آمده است
می نویسم که با میم بنویسد جمله
می نویسم
«من منم هرکه من است از من نیست، من همانم که منم «
نقشه زیباییست
یک روز که در کوچه ما می گشتی
من بالهایم را بگشایم و به سمتت بپرم
و تو را بردارم و از یاد این کوچه برم
من همینم که منم
و خدا مونس من .. و خدا ثروت من
غصه دارم که چرا تنها شده ام
حقیقت می آید
راز هستی اینجاست
.... همه خوابیم , همه با هم خوابیم .... !
کاش می شد که دوید تا سرا پرده حق
تا آسمان پر از نور , و پر از کوکب شب
یک وجب مانده تا آخر راه
-هر کسی، من نشود
من، هر کس نشوم -
داستان کی به آخر برسد تا همه بیدار شوند ؟
خواب هزاران ساله است ؟
خدا را میپرستم و به من می گویند
که دیوانه شدم ...
این هیاهوی عجیبی ست
نقطه پشت غروب, فصل غریبی است
انگار هر جا که غربت زده است
رنگ دنیایی دگر است
آسمان می چرخد
می پرم از سر دیوار که پابوس تقدیرشده است
مینشینم لب حوض .. ماهی می خندد
فقط خدا می داند فردا چه شود؟
و جهان پایانش چه زمان است ؟
فقط خدا میداند
- شاعر » الهه فاخته
- تاریخ » 11 آبانماه 1391
- کتاب شعر و شاید عشق یک
-
شعر من هماهنم که منم