دلنوشته های روزانه من

loading...

الهه فاخته

دلنوشته های روزانه من,

جستجو در سایت الهه فاخته
جستجو در سایت الهه فاخته


در اين سایت
الهه فاخته بازدید : 503 چهارشنبه 21 مهر 1400 نظرات (0)

 کوهنوردی های من با آسمون خیلی آبی 

 یه جایی دنج، تو دل کوه
یه کوه مثل بقیه کوه ها
با همون آسمونِ خیلی آبی

  • وقتی پایینی میگی برم تا اون قله، برمیگیردم. به اون قله که رسیدی، میبینی اصلا راهی نیومدی! می‌بینی کللللی قله هست، حتی به راس قله هم برسی،. اونجا فقط تو عکسا دیده میشه . چیزی که میمونه، مسیری هست که طی کردی .... یعنی باید بچرخی مسیر پشتت رو نگاه کنی و یادت بیاد چقدر عرق ریختی، چند لیوان چای خوردی، چندتا موزیک گوش دادی، چندبار بند کتونیت باز شده و بستیش، چند نفر بهت خداقوت گفتن تا نیرو ت بیشتر بشه و برررری بالا، چندبار اسطوخودوس دیدی، چندبار زنبود دیدی، کفشدوزک دیدی
  •  وقتی اومدی خونه، خستگیت که در رفت تا چند روز سرخوشی، اما اگه دیگه نری کم کم یادت میره، کفشدوزک ها هم ویز ویز میکنن، سکوت رو شاید یادت بره!
  • اگر میخوای خودتو پیدا کنی، برو کوه. هرجا رسیدی مسیر رفته رو نگاه کن
  • پ. ن : اگر میخوای خدارو پیدا کنی، برو قله. فقط جلو رو ببین و آسمون رو، اصلا به عقب و آنچه رفته فکر نکن. به این فکر کن هرچی بری جلو، زیادی بزرگ نیست ولی خدا.... همیشه بزرگه چه از دور، چه از نزدیک 😉
  • یاحق
  • الهه فاخته
  • پاییز 1400

الهه فاخته بازدید : 248 چهارشنبه 22 اردیبهشت 1400 نظرات (0)

خودت را در دنیای بی کران خودت پیدا کن

با نام حق 

زندگی برایم صحنه تئاتر شده است . با کلی تماشاچی !

کودک درونم ، مادر درونم ، خانواده درونم ، پسر درونم ، دختر درونم ، و تمام موجوداتی که درونم شکل گرفته اند و واقعی هستند .

بی آنکه بترسم یا شک کنم آنچنان با استعداد روی صحنه زندگی زمین میخورم ، زخمی میشوم و غصه میخورم.... و سپس برمیخیزم که انگار معجزه  تئاتر زندگی ام شده ام!!

صدایی میگوید : خودت را در دنیای بی کرانِ خودت پیدا کن ....
و من....
چون گرده ای آزاد و معلق در هوا ، سرنوشتم را به او میسپارم
جز او بالاتری نمیبینم
جز او قدرتی نمیبینم
جز او خوب تری نمی یابم
جز او رفیقی ندارم
خودم را به تو میسپارم
هر چه تو میخواهی بشود یا الله

به قلم الهه فاخته

الهه فاخته بازدید : 250 سه شنبه 07 اردیبهشت 1400 نظرات (0)

من نمیخواهم بزرگ شوم

دلنوشته های الهه فاخته

من نمیخواهم بزرگ شوم
دنیای بزرگ ترها، وحشتناک است!
دلم میخواهد فروردین که میشود، با دیدن جوانه های سبز درختان، ذوق کنم
اردیبهشت که میشود هرگلی را میبینم خم شوم و بویش کنم
دنبال قاصدکها بدوم!
در گوششان آرزو کنم و آن را فوت کنم
تابستان که میشود، با آب پاش روی همه پیس بزنم و فرار کنم
از همه میوه ها بردارم و از تک تکشان گاز بزنم تا کسی تصاحبشان نکند! 
دلم میخواهد زیر برگهای پاییزی بروم و یهو بپرم و برگها مثل باران دوباره بر سرم بریزد. 
زمستان که شد آدم برفی درست کنم و در کوچه ها سُر بخورم و قاه قاه بخندم
دلم میخواهد بزرگ نشوم و دلم نلرزد از جیبی که پُر نمیشود! 
دلم میخواهد وارد دنیای آدم بزرگ ها نشوم، بدیهایشان را نبینم، اصلا نیازی نباشد خودم را مقتدر نشان دهم تا آزارم ندهند، زیراب نزنند و...
کمی که سنم بالاتر رفت، کسی به من گفت : بزرگ شو
و من...
هنوز بزرگ نشده ام بلکه نقاب آدم بزرگ ها را پیدا کرده ام
هرزمان تنها میشوم نقابم را برمیدارم
اصلا تنهایی را برای همین دوست دارم
تا کسی با نیش وکنایه، زخمی ام نکند! 
تا بتوانم خیلی راحت با پرنده ها حرف بزنم و در دعوایشان دخالت کنم
با ماه درد ودل کنم
خوراکی هایم را باهیچکس سهیم نشوم
دلم میخواهد هنوز هم با هدیه های خوراکی وار شاد شوم
من... دلم... نمیخواهد بزرگ شوم
اصلا دنیای سرد و عجیب آدم بزرگ ها را نمیفهمم!! 
خیلی جدیست، آنها قاصدک دوست ندارند، گلها را بو نمیکنند حتی مدادرنگی هم ندارند!!! حتی عروسک بزرگ شکم گنده که ناف دارد، آنهم ندارند!!!! 
عجیب است خیلیییی عجیب است... یعنی هیچ عروسکی ندارند تا با او حرف بزنند، فکر میکنم آنها میگ میگ را هم برای بار صدم ندیده اند! 
دلم برایشان میسوزد
مثل لاک پشت، به لاکِ بزرگسالی چسبیده اند و مدام هم غُر میزنند، البته من هم غُر میزنم ولی نه مثل آنها
من حق دارم.. بادام زمینی ام تمام شده و میخواهم بخرم اما او میگوید برای این ماه بس است.
او... خودِ بزرگسال من است
که گاهی به من سخت میگیرد، البته گاهی هم خوشحالم میکند مثلا من را به کوه میبرد اجازه میدهد دستهایم را در آب شاپ شاپ کنم، وپاهایم را هم خیس کنم. پابرهنه روی خاک راه بروم و خوراکی هم بخورم
من این دنیا را دوست دارم اما او مدام میگوید جیبش پرنمیشود و برای پرشدن جیبش باید مدام به من نقاب بزرگسالی بزند. 
بین خودمان باشد، گاهی زور میگوید مثل امشب که مرا دکتر نبرده و مجبورم کرده نشاسته روی لثه ام بگذارم تا بادکنکیِ آن کوچک شود، کلی هم نشاسته خوردم ولی بازهم من را دکتر نمیبرد!
راستش، امشب از  این ماسک بزرگسالی خسته شدم. سنگین است. 
یاحق
الهه فاخته

الهه فاخته بازدید : 196 دوشنبه 06 اردیبهشت 1400 نظرات (0)

قلب عزیزم معجزه کن

قلب عزیزم معجزه کن

این روزها شدیدا به یک معجزه نیاز دارم تا زندگیم را از این رو به آن رو میکند اما روی خوبش !

در بین دردا, بی پولی ها , بی محبتی ها دلم یک معجزه میخواهد ... چیزی شبیه گل دادن گل گندمی , همان شبی که خوابیدم و صبح ناگهان دیدم گلی روی ساقه نحیفش روییده و کاملا باز شده است , و روزها و شبها به باز شدن و بسته شدنش نگاه میکردم و باورم نمیشد , گل من گل داده است !

قلب عزیزم معجزه کن ! و مرا به آغوش آرامشی دوباره هل بده , این از همان هل دادن هاییست که دوستش دارم

نه به بدی هایی که به من شده است فکر میکنم , نه به زخم زبانها و بدگوییهای پشت سرم , نه به تهمت ها و افتراها و بی محبتی های آدمهای که در زندگی ام آمده اند و رفتند و شاید هم ماندند ... فقط به این فکر میکنم که شبی بخوابم و صبحش با یک معجزه آغاز شود , یک اتفاق بهاری زیبا , دلم را بلرزاند و گلبارانم کند .

اینبار هم میگویم که من امید نمیخواهم بلکه یقین میخواهم , اتفاقی روشن میخواهم ... کاش بشود .. کاش زودتر بشود

یا حق

الهه فاخته

بهار 1400

الهه فاخته بازدید : 449 پنجشنبه 02 اردیبهشت 1400 نظرات (0)

میخواهم زنده بمانم و زندگی کنم

به قلم الهه فاخته

میخواهم زندگی کنم
زنده ماندن، شرط زندگییست اما من... زندگی را رنگی میخواهم
شبیه گلهای زرد درختی که در بهار سر برآورده و زیبایی چشم گیرش را به رخ میکشد بین آن همه جوانه سبز!
راستی میداند عمرش بهاره است؟


میخواهم زندگی کنم، بخندم، دلخوش باشم، امیدوار باشم
قوی باشم و ادامه دهم...
زندگی هرکسی فراز و فرود دارد. هم چاه دارد، هم کوه دارد.. باید از همه اش گذشت، یعنی جز زندگی هرکسیست و قطعا خداوند توان انجانش را داده است اما... زمانی سخت تر میشود که برایت چاه میسازند، کوه میسازند.. برایت.. می.. سازند!!!!
هربار که از سختی های زندگی عبور میکنی،. غرق در نور میشوی... آری خداوند میبوسدت!
با ناخواسته ها چه کنیم؟
باید وفادار بمانیم، خوب بمانیم، قوی باشیم
ظالمان ضعیف کش هستند.
باید قوی باشیم اما... ظالم نباشیم
دلم میخواهد با تک تک آدمها زندگی کنم
یک دنیای بزرگ با صلح و دوستی
بهشت قلب من و توست وقتی درهایش را به روی هم باز کنیم.
در قلبم را برایت باز کرده ام، تو... تو هم در قلبت را برایم باز میکنی؟
یاحق
به قلم الهه فاخته

الهه فاخته بازدید : 149 دوشنبه 04 فروردین 1399 نظرات (0)

باران می بارد , بی وقفه , آرامِ آرام !

تمام شهر را ملودی انگشتان باران روی زمین و برگهای درختان پر کرده است , انگار همه جا پر از آرامش شده است !

اشک در چشمانم حلقه زده است , چه مهربان خدایی که بهار را به پشت پنجره های تک تکمان آورده است . او را سپاس و صدهزاران بار سپاس !

 

صبح صدای لاالاه الا الله برخواست , و دیروز هم , در کوچه پیرمردی از دنیا کوچ کرد , همان پیر مردی که آخر عمری از دوربین هایش رفت و آمد اهالی کوچه را چک می کرد و به آنها تهمت می زد!

انگار هیچ گاه نخواهد مرد , و من امروز با صدای نوحه از خواب برخواستم , حسین را صدا می زد ! دیگر نفهمیدم با صدای صلوات دوباره سکوت شد و من دوباره خوابیدم .

صدای گریه زنی را شنیدم , چادرش را به نیمه صورتش گرفته و آرام آرام گریه می کرد مثل یک گنجشک کوچک که از زیر باران مانده است , آن پیرمرد شاید برای اهالی کوچه خوب نبود , و خیلی ها می گفتند آدم خوبی نیست , اما آن زن ... آن زن با رفتنش آرام آرام گریه می کرد و اشکهایش را پاک می کرد , شاید ... سایه بانش بوده ؟ هر چند شکسته وبد , شاید با او خوب بوده , قضاوتش نمی کنم .. او با تمام رفتارهای غیر قابل تحملش رفت , به یکباره رفت و مرگ دقیقا زمانی به سراغ آدم می آید که فکرش را هم نمی کند !

 

هر صبح به این امید از خواب بیدار می شوم که تعداد بیماران کمتر می شود اما می بینم تمام نمی شود , و این سفرها این کم تحمل بودن ها !

 

... ادامه دلنوشته روزهای کرونایی  ... 

الهه فاخته بازدید : 170 سه شنبه 27 اسفند 1398 نظرات (1)

فضای شهر را سکوت پر کرده است , هر کسی که می خندد و به خیابان می رود با نگاه های معنادار آنان که مجبور بوده اند به خرید آمدند مواجه می شود. انگار جنگ شده است . کسی از خانه بیرون نمی رود , وحشتی سرد شهر را پر کرده است.  و من چند روزیست به یاد پرنده های یاکریم لب پنجره ام افتادم . برایشان برنج و عدس و گاه بیسکویت و خرده های نان می گذارم . عدس را خام نمیخورند ! همین چند روز پیش بود که انقدر با من صمیمی شدند که یکیشان به داخل خانه ام پرواز کرد و به سمت اتاق گلهایم رفت ! و راهش را گم کرد . بیرون نمی رفت , و من مجبور شدم تمام گلدانهایم را پایین بگذارم و پنجره را باز کنم باز هم نمی رفت حتی می خواست برگردد که به زور بیرونش کردیم . پرنده بینوا ترسیده بود و نفس نفس می زد . نمی دانم یاکریم ها ذاتا چه پرندگانی هستند اما فکر می کنم زود اهلی می شوند با چندبار غذا دادن به خانه ام آمدند , اوایل روی یخچال می نشستند . جفت هستند گمان کردم دنبال ساختن آشیانه هستند افسوس من جای مناسبی برایشان ندارم . 

دیروز که تا صبح بیدار بودم ناگهان چشمم به درخت لب خیابان افتاد که جوانه زده است . پس هوا بهاری شده است و من فقط کمی مطبوع بودنش را حس کردم !به خیابان رفتم هنوز به بانک نرسیده دیدم چشمها به سمتم می چرخد بدون ماسک و دستکش ! آنقدر سریع به خانه بازگشتم که فراموش کردم بایستم و به جوانه های تازه و سبز درختان نگاه کنم مثل هر سال بهار ! 

نه انگار بهار آمده است . همه می ترسند بعضی ها هم هنوز در خواب به سر می برند ! جدی نمیگیرند و من می بینم روز به روز به آمار مبتلا شده ها اضافه می شود . باورم نمی شود یک ویروس بتواند مثل سلاح جنگی عمل کند .هیچ کس بیرون نمی رود . مشاغل مختلف تعطیل هستند و من سعی می کنم و مدام دعا می کنم بتوانم این روزها را بگذرانم . 


سال 1399 خیلی زودتر آمد . 

گلدانها را عوض کرده ام ,قلمه زده ام و خانه ام کاملا شبیه یک کنج سبز زیبا شده است .جلوی پنجره آشپز خانه دو گلدان اسپاتی فلوم گذاشته ام , روی میزم یک پتوس با برگهای قلبی و دیشب هم دو گلدان را یکی کردم و در گلدان سفالی که یکی دوسال پیش خریدم و بی مصرف مانده بودم کاشتم و عجب چیزی شد !

از پنجره آشپزخانه یک جفت یاکریم می بینم و از پنجره اتاق خواب یک جفت دیگر که بدون دانه و غذا آنجا می خوابند , من هم با صدای نفسشان آرام می گیرم . گاهی آب نما را روشن می کنم و مه ساز آن فضای اتاقم را رویایی می کند انگار خواب هستم . فنجانی چای گاهی هم قهوه خالص و دمی ترک , روی صندلی راک تاب می خورم و می نوشم .

گاهی یادم می رود چه اتفاقاتی افتاده است ! اما وقتی می خواهم به کوه بروم یا بیرون بروم یادم می افتد . از مرگ نمی ترسم اما از اینکه بعد از مرگ من چند نفر از عزیزانم غصه دار خواهند شد می ترسم , و از اینکه باز مثل سالهای گذشته تنفس سخت را تجربه کنم . مثل کابوس است , ریه هایی که با من می جنگیدند تا پیروز نشوم !


بقیه دلنوشته کرونایی من در ادامه مطلب ...

الهه فاخته بازدید : 261 پنجشنبه 30 آبان 1392 نظرات (0)

دلنوشته عصر پاییزی 

به قلم الهه فاخته

 

عصر پاییزی 30 آبان 1392

12.00

شب بارانی پاییز رسید . چک ، چک ، چک بارید بر شیشه ها باران . از دیشب بارید تا خود صبح و تا عصر حال .

ای باران که می باری آرام ، هوا سرد است . سوز دارد سردی این فصل . بر صورتم تازیانه می زند گرمای خانه بخاری نشین . اما باران که می بارد هوا سرد تر می شود و من همیشه عاشق باران هستم . هوا سرد ، آسمان سرد، و من هم سرد . انگار سالهای بسیاری است که پنجره ها آموخته اند ، تا باران پاییزی بارید سرد باید بود ، سرد ...

صدای تیک تیک ساعت در سرسرای سکوت شیشه ای می نشیند . تمام اجسام خانه ام خوب می فهمند دختری آرام سکوتش را نباید شکست باید چون او آرام بود و بی هرج و مرج .

صدایم آن قدر خسته است که حتی تا سوی بیرون پنجره ها نمی رود . آری من دارم ، بی صدا فریاد می زنم . و صدای لرزانم را فقط برگ ریزان پاییز می فهمد و بس .


دلنوشته الهه فاخته

 

 
الهه فاخته درشبکه های مجازی

 


دوستان عزیز میتوانید من را ( الهه فاخته ) در شبکه های مجازی اینستاگرام , تلگرام و آپارات با یوزر elahe_fakhteh دنبال کنید 

الهه فاخته
Profile Pic


 به نام آرامش قلب ها

عزت دست خداست

زندگیتو با امید ادامه بده , همیشه یه راهی هست


سلام به سایت رسمی الهه فاخته خوش آمدید


در این سایت شعرها , دلنوشته ها , کتاب ها , دکلمه ها و اشعار الهه فاخته رسانه می شود .

 

 الهه فاخته  ( مستعار ) متولد 1366 شاعر معاصر و نویسنده , گاهی خوانش شعر و دلنوشته انجام میدهد , استاد  و داور رسمی تکواندو و کیک بوکسینگ است.


 

من، فاخته .... صاحب قدرت قلم، هرچه دارم از خالق دارم
سالهای باقی عمرم را از "حق" الهی مینویسم

می خواهم پرواز کنم چون پرنده ای آزاد رها و اوج بگیرم تمام شاعرانگی من در حس مشترک است حسی بین قلب من و تو من به پرواز ایمان دارم یا حق !


 پینوشت : زندگی آنقدر ها هم پیچیده نیست که دنبال دلیلش بگردیم .

شاد بودن , عاشق بودن و حال خوب داشتن و درستکار بودن شاید نتیجه سختی هایی باشد که هر انسانی در زندگی خود خواهد داشت تا بالاخره به آن خواهد رسید .

یا حق 

الهه فاخته



اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از چه طریق وارد سایت الهه فاخته شدید ؟