کتاب فراسوی واقعیت
به قلم الهه فاخته
( اصلاحیه کتاب دختر غم زده )
فصل ششم
دختر می دانست اینجا سرزمین دیگریست .
آسمان پر از نور خورشید بود , طلایی و زیبا , زرد و روشن !
فاخته بر زمین نشست باز هم چمن بود اما اینبار درختان میوه نداشتند . درختان پر از شکوفه های رنگارنگ بودند . شکوفه هایی به رنگ صورتی, بنفش , سرخ و سپید.
گلبرگهایش در هوا پراکنده بودند . عطر یاس در هوا پیچید. نسیم وزید .
ناگهان...
فاخته آوازی سر داد و از مقابل چشمان دختر فراموش شد. باران بارید . بارانی آرام, نم نم و رخشان .
دختر صورتش را به سمت آسمان گرفت . صدای دختر بچه ای را شنید..... باران: صدای فرشتگان است !
صورتش را به سمت دختر بچه چرخانید. باران ناگهانی بند آمد .
دختر گفت: تمام شد؟
دختر بچه خندید و گفت : باران بهاری زود میبارد و به ناگه تمام میشود .
گفت باز هم می بارد؟
دختر بچه گفت : بله می بارد واگر می خواهی احساسش کنی نباید اجازه دهی کسی تو را از این حال و هوا بیرون بیاورد.
دختر آهی از امیدواری کشید .
لبخندی زد و گفت: نامت چیست ؟
دختر بچه گفت: من بهار هستم و اینجا آسمان دوم است
دختر گفت به من گفته اند از آسمان دوم شکوفه ای بگیرم .
دختر بچه سبدی در دست داشت . گفت: بیا با هم برویم و شکوفه ها و گلهای بسیاری را برایت جمع کنیم .
دختر گفت: اما من باید بروم کار دارم . می ترسم دیر بشود .
دختر بچه گفت: هیچ وقت دیر نمی شود . نگران نباش. کجا میخواهی بروی؟
دخترک گفت : به .... به ... ایم ... نمیدانم ... فقط می دانم باید بروم .
دختر بچه گفت: خوب است که می دانی باید بروی .
حالا با من بیا .
دخترک همراه دختر بچه به راه افتاد . به گلزاری رسید پر از گلهای قاصدک . گلهای قاصدک تا دخترک را دیدند گفتند: مسافر مسافر ... و به سمت دختر آمدند و به او سلام دادند . تک تک .
دختر خنده اش گرفته بود . قاصدکهای کوچک و بزرگ و چه قدر بازیگوش !
« قاصدک بال بگیر
زندگی راز یک زیستن افسون است
راز این افسانه در این است
اگر دل بسپاری و پر از عشق شوی
زندگی مال تو است
زندگی, ارث این خواب بیدار تو است...
کتاب و شاید عشق 1 ... شاعر الهه فاخته»
دختر بچه دست دختر را گرفت و با هم در گلزار دویدند. و آنقدر خندیدند و فریاد زدند که پروانه ها به خندیشان حسادت کردند و در دل گفتند کاش ما می توانستیم رسالتمان را به پایان برسانیم و چون او شاد شویم !
قورباغه ای به میان گلها پرید و گفت: از کجا معلوم که او بتواند سربلند شود ؟ آدمهای زیادی اینجا آمدندورفتند اما خیلی از آنها پیش ما یا در آسمان های دیگر ماندند .
پروانه گفت : خیلی هایشان را ما ندیدیم و پیشمان نیامدند شاید آنها الان در آسمان هفتم باشند !
کاش می توانستیم فرصت دیگری بیابیم . اما آه ... عهد شکستیم !
بادی آمد , پروانه را به سمت گلها برد , پروانه بازی کرد , در خود فرو رفت , در دنیای خود غرق شد و فراموش کرد لحظه پیش چه گفته است !
غروب شد , خورشید مهربان بر کوه ها و دشتهای پر از گل دست مهربانش را کشید . تا کم کم پایان بگیرد .
دختر غمگین شد فکر کرد که وقت رفتن شده است . روی تپه ای نشست و به غروب نگاه کرد .
دختر بچه پرسید :چرا غمگینی ؟
دخترک گفت : احساس می کنم , باید بروم و همانطور که تابستان گفت معنی غم و اندوه را فهمیدم و برای انجام رسالت خود باید سختی را تحمل کنم و من نمی دانم چه خواهد شد و اینکه یادم نیست رسالتم چیست در حالیکه هنوز به وعده گاه نرسیده ام , به شدت غمگینم....
دختر بچه گفت : خورشید هر بار که می رود دوباره بازمیگردد. اما زمان میتواند آن را طولانی تر کند ! تو باید جسور باشی ! نترس , حرکت کن و از خالق کمک بگیر!
دخترک گفت : من می خواهم او را با انجام رسالتم خوشنود سازم اما نمی دانم چگونه , و این غروب مرا به یاد این سوال انداخت,آیا می توانم خالقم را خوشنود سازم ؟!
اکنون در آسمان دوم حتی رسالت خویش را فراموش کرده ام اما فقط می دانم او بسیار مهربان و بخشنده و متفکر است .
غروب رو به پایان بود که دختر حرفهایش تمام شد و همانطور که غروب خورشید را می دید, و اشک در چشمانش حلقه زده بود , دید خورشید , طور دیگری شده است , رنگش همان رنگ غروب است اما پر از حس عجیبی ست که دل دختر را قرص تر می کند .
دختر بچه گفت: این امید است . نا امیدی پس از امید . پایان شب سیه سپید است !
او گل هایی را که همراه دختر بچه چیده بود در قلبش گذاشت
از دختر بچه پرسید : شب ؟ شب دیگر چیست ؟
دختر بچه گفت : شب یک تلنگر از حضور نور است !
ماه و ستارگان تداعی بی نهایت مکانی هستند که از آن آمده ای !
در زمین پر از نشانه است برای کسانی که تفکر میکنند و عمیقا تامل میکنند .
خورشید طلوع کرد ! گرگ و میش شد ! بین بودن و نبودن ! ماندن و رفتن فقط یک مرز است !
آسمان رنگ گرفت ... سرخ و زرد و نارنجی ! شور رفتن , حرکت کردن !
- دانلود کتاب فراسوی حقیقت به قلم الهه فاخته
- فایل pdf