سفر اسرار آمیز من به کوه

loading...

الهه فاخته

سفر اسرار آمیز من به کوه  به قلم الهه فاخته    بارها شده است که به کوه رفته باشید !  حتی یکبار ! در این سفر یک روزه که به اندازه یک هفته یا بیشتر بر من گذشت , اتفاقاتی افتاد ک

جستجو در سایت الهه فاخته
جستجو در سایت الهه فاخته


در اين سایت
الهه فاخته بازدید : 387 پنجشنبه 08 آبان 1399 نظرات (1)

سفر اسرار آمیز من به کوه 

به قلم الهه فاخته 

 

بارها شده است که به کوه رفته باشید ! 

حتی یکبار !

در این سفر یک روزه که به اندازه یک هفته یا بیشتر بر من گذشت , اتفاقاتی افتاد که سعی کرده ام با قلمی روان برایتان بنویسم 

کمی از دغدغه های خود خارج شوید و بیایید در دنیای من  ... 

در این سفر , آسیب دیدم , به شب خوردم , به بیراهه زدم اما اکنون سالم و سرحال نشسته ام و از آن روز مینویسم 

 

در ادامه مطلب این داستان کوتاه واقعی از سفر به کوه مرا بخوانید 

 

خاطره ای از سفریک روزه ام

با نام و یاد پروردگار مطلق

خوبِ خوبان

 

صبح که از خواب بیدار شدم , زانوی پای راستم ناگهان قفل شد , اما تصمیم خود را گرفته بودم . امروز قصد داشتم برای بار اول از ابتدای ولنجک و بام تهران به سمت ایستگاه پنج تله کابین بروم , و سپس از دره به سمت پلنگچال و از درکه پایین بیایم . هیجان داشتم . جدیدا سفر رفتن و کوه رفتن مرا به وجد می آورد !

عکس از کوه توچال

 

 

 

حدود ساعت 9 صبح به ابتدای مسیر جاده سلامتی توچال رسیدم ,

 

به راه افتاده . ایستگاه اول تله کابین که رسیدم , مقابل باجه , نشستم و نان و پنیر خوردم , دولیوان هم چای سبز ! عطر چوب دارچین مست کننده است وقتی در چای سبز خیس می خورد !

از مسیر صخره ای به راه افتادم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کوه توچال ایستگاه دوم

ساعت 11 به ایستگاه سوم ( دوم تله کابین رسیدم ) , چون میانبر زدم , استراحت گاه ایستگاه اول را رد کردم .

نیم ساعت استراحت کردم , چای نوشیدم , هلو انجیری را از کیفم در آوردم و همانطور که به برج میلاد گم شده در دود تهران نگاه میکردم خوردم ! به که چقدر چسبید .

 

 

به راه افتادم , مسیر سنگلاخی توچال پر از خار و خس است ! و گاهی کاکتوسی وسط آن همه سنگلاخ میبینی ! امروز دیگر آویشن و اسطوخودوس ندیدم ! خوشحال بودم که دشت اسطوخودوس را ببینم و بین گلهای بنفشش طنازی کنم که لبخندم خشک شد ! حتما گلهای دشت هم خشک شده است ! اما دوباره لبخندی بر لبهایم نقش بست ! مهم نیست , من انرژی ام را از کوه میگیرم و خاک و آسمانش ! باد هم که می آید , خورشید هم که مهربان میتابد , دیگر چه میخواهم !

رفتم و رفتم , ماشین جیپ از بالا آمد و ناگهان از جا پریدم انگار من را ندید ! جیغ زدم و از کنارم رد شد . دنده عقب گرفت و برگشت , در یک مسیر میانبر ! ساخت و سازی بود انگار !

از جاده سرخ هم رد شدم ! کوه ها و سنگ ها پر از انرژی بودند .

در مسیر 6,7 تا قاصدک دیدم و یک عالمه کفشدوزک دیدم که پرواز میکردند و نمیدانستم کفش دوزک ها اینقدر میتوانند سبک در هوا بمانند !

صدایی به من میگفت : خبرمهمی به من می‌رسد و اتفاق بزرگی هم برایم می افتد !!!!

 توچال

باد, خنک بود , گوشهایم درد گرفت , شال سفیدم را دور دهانم بستم و گوشهایم پوشیده شد. بالا تر رفتم , آسمان را میدیدم که رنگش دارد آبی تر میشود !

لبخند زدم این یعنی ارتفاع بیشتر شده و دارم میرسم .

باز هم بالاتر رفتم که ناگهان آسمان رنگ زیبایش را به رخ کشید , ذوقی در دلم غلتید ! یک قدم پایین تر آسمان کدر بود و الان آسمان آبیِ آبیِ آبیست !

لحظه ای ایستادم , دستم به گوشی موبایلم خورده بود و نور صفحه را به حداقل رسانده بود , نمیتوانستم قفلش را باز کنم تا عکس بندازم , ناامید شدم باید جای تاریکی پیدا میکردم تا صفحه مشخص شود و نورش را بالا ببرم !

چند قلوب آب خوردم که ناگهان صدای نفس هایم را شنیدم , در مسیر مدام به فکر این بودم که کی آسمان دود گرفته را زیر پا میگذارم و اکنون که آسمان آبی تر از آبی بود , متوجه شدم چه سکوتی کوهستان را پر کرده است ! حتی صدای جیرجیرک هم نمی آمد .

هیچی نبود , هیچ صدایی نبود ! حتی صدای جیرجیرک ! حتی صدای غلتیدن سنگ ها و سنگ ریزه ها ! یک سکوت مطلق ! آنجا بود که متوجه شدم چقدر تنها هستم , این سکوت را سالهاست تجربه نکرده ام , سالهاست دنبال ثانیه ها دویده ام و به بلوغ رسیده اما ... سالهاست از خودم غافل مانده ام !

سکوت برایم بسیار جالب بود !

شروع به قدم برداشتن کردم و صدای سنگ ها را زیر پاهایم شنیدم انگار صدای قدم های من کوه را پر کرده بود ! شاید قاصدکی , پشت سنگی , ندیده بگوید : صدای پای کسی می آید ! کسی که تنها پا به کوهستان گذاشته است !

رفتم و رفتم تا از تمام افکار مزاحم خلاص شدم , سکوت مرا در خود بلعید , سالهاست که این سکوت را فراموش کرده بودم , هر کسی که به سن من برسد میداند که در زندگی زیاد میجنگی و گاهی یادت میرود خودت را ببینی !

گاهی باید در لاک خود فرو ببری !

گاهی باید در یک حباب باشی و فقط ببینی ! بیشتر زیباییها را

شکر , بخاطر این انرژی و چیزی که امروز مرا به کوه کشاند !

 

عکس ایستگاه پنج توچال

 

بالاخره رسیدم !

از سراشیبی بالا رفتم , اینجا ایستگاه پنج تله کابین است !

تله کابین خاموش است ! آلاچیق ها خالی ! صدای چشمه که 300 متر آنطرف تر است شنیده میشود , سکوت همه جا را در خود بلعیده است !

مردی پارچه ای تکان داد , صدایش سکوت را شکست اما نمیدانم متوجه من شد یا نشد ! رفت !

و باز هم سکوت !

من یک گلابی و یک سیب از کیفم بیرون آوردم و خوردم , ساعت یک و سی دقیقه بود ! کمی استراحت کردم , بطری آبم را از چشمه پر کردم , دستهایم را شستم , بند کفشهایم را دوباره بستم و به راه افتادم , ساعت دقیقا 2 و 12 دقیقه بعد از ظهر بود .

همانطور که حدس میزدم دشت اسطوخودوس خشک شده بود ! پاییز است , اینجا شبهایش سرد است , عمرگلها کوتاه است , طبیعی ست ! این افکار از ذهنم رد شد .

بالای دره رسیدم که حس کردم زانوهایم ناگهان قفل کرد , غمی در چهره ام نقش بست , به پشت سرم نگاه کردم , تله کابین خاموش بود , شاید حوالی ساعت 4.5 باز میشد و میدانم 6.7 غروب تاکسی برای رسیدن به مقصدم نیست و برگشتن برایم سخت میشود با این زانو .

 

دشت اسطوخودوس توچال

به راه نگاه کردم , حرکت کردم , یک شیب تند !

شکر که عصای کوهنوردی ام را آورده بودم , شیب را که پایین آمدم دوباره زانویم تیر کشید ! شال سفیدم را باز کردم و دور زانویم پیچیدم , حرکت کردم نیم ساعت گذشت و من آهسته آهسته پایین می آمدم .

درد بیشتر میشد , زانوهایم خم نمیشد , اصلا نمیتوانم تغییر جهت دهم , زدم زیر آواز , اولش آرام خواندم و بعدش گفتم اینجا که کسی نیست با صدای بلند تر خواندم و درد کمتر شد ! خواندم و خواندم و خواندم , یک ساعت گذشت , به پشت سرم نگاه کردم , هنوز تپه ای که از آن پایین آمدم مشخص بود و این علامت خوبی نبود . پروردگارم را صدا زدم « من تسلیم نمیشوم , نمینشینم , نشستن بدنم را سرد میکند و احتمال آسیب و درد را بیشتر میکند , من ادامه میدهم مثل همین سالهای زندگی ام که گذشته , مثل همان دورانی که از صفر شروع کرده ام , آن هم نه یکبار , چند بار ! میروم و الله را صدا میکنم »

درد امانم را بریده بود , زانوی لعنتی !

 

 

 

 

 

 

عکس کوه

بالاخره به نیمه راه رسیدم , نشستم , میخواستم گریه کنم و با صدای بلند بگویم چرا ؟ اما سریع خودم را جمع کردم گفتم شاید الله دارد باز هم من را امتحان میکند ! تسلیم او میشوم ! چاره ای نداشتم حتی اگر ایستگاه پنج هم منتظر میماندم یا سرما میخوردم یا به شب میخوردم شاید هم تله کابین طبق معمول از کار افتاده بود و آنوقت باید پیاده بر میگشتم و مسیر توچال سراشیبی تیزی دارد که روی زانو بیشتر فشار می آورد و این یعنی محال !

کمی نفس گرفتم , صدای نفس نفس زدم در دره پیچید , نگاه کردم , عکس سنگی شبیه یک خرس بود که پشت درختی قایم شده است !

آن‌طرف تر سنگی را دیدم شبیه یک ببر بود که انگار منتظر طعمه است !

بخود گفتم : « اینجا جای پلنگ و ببر و شیر و خرس است که انسان‌ها , نسلشان را منقرض کرده اند ! »

یه آن عرق سردی را روی بدنم حس کردم !

 

 

دره توچال

 

 

« نکند الان که تنها هستم , پلنگی مرا به چشم طعمه ببیند و مرا بدرد ! , اصلا بدرد عمر که تمام شود , ماجرا یک اتفاق میشود هرچند نادر , نکند دستم را بکند ؟ »

بعد زندگی بدون دست یا بدون پا را تصور کردم ! کل دنیایم عوض میشود, نه نمیخواهم ! زندگی با جسم ناقص را نمیخواهم .

الله سلامتی ام را از من نگیر !

 

 

شکر , شکر و صدهزاران بار شکر , الله .

 

 

 

 

 

 

 عکس دره توچال به پلنگچال

 

بلند شدم , نسیمی صورتم را بوسید ! خنکی بوسه اش را حس کردم .

باز رَب را صدا کردم و باز حس کردم کسی زیر بازویم را گرفته و کمکم می کند !

رفتم و رفتم و شیب تند را رد کردم رسیدم به همانجایی که چند تا حالت میدان میشود , یک میدان کوچک که با سنگ های بزرگ درست شده بود و درونش انگار رنگ خاک فرق میکرد ! نمیدانم چه کسی و با چه هدفی این‌کار را کرده بود , راستش درد امانم را بریده بود , فقط میخواستم برسم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عکس کوه ایستگاه پنج به پلنگچال

 

 

کمی نشستم و نفس تازه کردم , جرعه ای آب نوشیدم ! دره را دیدم , مثل گرگ و میش ! نمیدانستم این مِه است یا دود یا هر دو ؟ لذت ببرم یا نبرم ؟

برخاستم , به راه افتادم , بالاخره کلبه نارنجی رنگ پلنگچال را دیدم , ذوق کردم ! دوباره رفتم , درد کمتر شده بود , شال را باز کرده بودم تا بتوانم مسیر را بروم اما انگار زانویم خشک شده بود , هر قدمی که بر میداشتم پای راست را کامل تا شکم جمع میکردم و بعد زمین میگذاشتم

همه چیز فراهم شده بود تا من به تاریکی برسم !

جان پناه پلنگچال مثل سراب شده بود ! می رفتم , میدیدم و دوباره پشت راه گم میشد چنانچه انگار از اول هم دیده نشده !

بالاخره به مسیر سنگ‌ها رسیدم ! آرام آرام با شوق , مثل زندانی که دارد قدم به قدم به آزادی نزدیک میشود و ذوق دارد , گام بر میداشتم !

 

 

 

عکس من در جانپناه پلنگچال

 

 

 

بالاخره رسیدم . ساعت 16:55 دقیقه .

نمیدانم چگونه وارد جان پناه شدم ! خود را پشت میزی دیدم , همان میزهای چوبی بزرگ ! نفس عمیقی کشیدم و نشستم , پاهایم را روی صندلی گذاشتم , اصلا درد نمیکرد ! نه انگار !

سه دختر جوان , با صدای بلند و شادشان عکس می انداختند , از پنجره دیدم فلاکس آورده بودند و کمی لقمه ! یکیشان بلند بلند میگفت زود بخورید تا چند تا عکس بندازیم باید 5:15 برویم , دیر میشود .

به ساعت نگاه کردم , اما من هنوز جان نداشتم ! کوله ام را گشتم و یک هلو انجیری دیگر پیدا کردم , چند تکه نان تافتون داشتم , یک عسل خریدم و مشغول شدم .

به خودم گفتم یک ربع بیشتر بمانم چیزی نمیشود , پایم خوب شود که بتوانم با سرعت برگردم , اصلا حواسم نبود روزهای پاییز کوتاه است !

 

 

ساعت 5:30 دقیقه وسایلم را جمع کردم و به راه افتادم .

بیرون از جان‌پناه , درختان پاییزی مرا متوقف کرد .

 

پلنگچال

 

نه نمیشد ! همان ایستاده یک فنجان چای سبز ریختم و به درختان بی نهایت زیبا و زنده نگاه کردم

دقیقا پایین جان‌پناه !  یک درخت انجیر دیدم با کلی انجیرهای سبز ! که تعداد زیادی روی زمین ریخته بود .

به سرم زد بروم و چند انجیر بردارم که دیدم دو سگ سفید , از راست و چپ وارد باغ شدند و دقیقا یکی زیر درخت انجیر نشست و دیگری بالاتر و دقیقا مقابل آن درخت !

در باغی که محافظت شده بود ! انگار صاحب شخصی داشت !

به راه افتادم ! انگار پایم خوب شده بود ! همین موقع زانویم تیر کشید و فهمیدم باید کمی سرعتم را کم کنم ! خوش‌خیال بودم که فکر میکردم حالا حالاها آسمان روشن می ماند !

 

عکس درکه

 

رفتم و رفتم که به گرگ و میش رسیدم ! از این هوای گرگ و میش از این حالت دوگانگی , از این مرز بین بودن و نبودن بدم می آید ! چیزی شبیه برزخ ! انگار که چشمهایت چپ شده باشد و هر چیزی را دوبار میبینی !

رفتم اما هول داشتم که برسم , در این سفر مدام یا درد داشتم یا هول اما همان دقایقی که ایستادم یا نشستم نفس بگیرم انگار تمام قدرت و زیبایی را به درونم بلعیدم ! روحم پر از انرژی بود و اینبار آنچه مرا به حرکت وا میداشت روحِ پر از انرژی و قدرتِ من بود !

آسمان آبی پررنگ شده بود , ستاره ها کم کم نمایان میشدند , ماه را ندیدم ! یادم نیست فکر کنم ندیدم اما ستاره ها روشن و شفاف بودند شبیه همان خوابی که یکبار در کودکی دیده بودم !

« در کودکی خواستم غم , روح لطیف کودکیم را می‌خورد , از عمه ام خواستم به دنبالم بیاید و مرا با خود ببرد , یک شب خواب دیدم , عمه به بالینم آمده و لبخند میزند و میگوید آمدم ! دستانم را گرفت , در خواب پنجره خانه , تراس داشت ! روی تراس آمدیم و عمه مرا در آغوش گرفت و به سینه اش فشرد , ما به سمت آسمان رفتیم , ذوق داشتم و در دل میگفتم : دیگر تمام شد , غم تمام شد ! .. بالاتر که رفتیم بالای سرم را دیدم فرشی از ستارگان اما بالای سرم دقیقا بالای سرم , پر از ستاره , بدون هیچ فاصله ای آنقدر نزدیک که اگر دستم را دراز میکردم , دستم به ستارگان می‌رسید ! عمه گفت : چشمهایت را ببند ! کمی مانده ! چشمهایم را بستم , وقتی باز کردم خودم را روی تراس دیدم ! داد زدم عمه , عمه جان مرا ببر, عمه ام لبخند زد و گفت : هنوز زود است تو هنوز زندگی نکرده ای ! »

آن‌شب هم ستارگان به من نزدیک بودند و واقعا حس کردم اگر دستانم را به سمتشان ببرم میتوانم یکی از آنها را بگیرم , خنده ام گرفت ! اما حتی امتحانم نکردم .

هوا تاریک شده بود و آسمان هنوز تاریک نشده بود ! به خودم گفتم باید عجله کنم ! اگر آسمان تاریک شود راه را نمیتوانم پیدا کنم , قله ها در حال محو شدن و من ... من .. نترسیدم .

راستش فقط هول شده بودم که بروم و به آخرین اتوبوس برسم و با این آسیب درمانده به راه نشوم !

دیگر وقتش شده بود , چراغ قوه گوشی ام را روشن کردم ! همانطور که یک روز یک پیرمرد به من یاد داده بود , نور چراغ را دقیقا انداختم جلوی پایم نه جلوتر !

فقط سنگ بود , یاد جاده شمال افتادم که در شبهای تاریک هیچ چیزی معلوم نیست و اگر شانس بیاوریم و ماشینی در جلویمان باشد , دقیقا پشت آن حرکت میکردیم و باید شانس می آوردیم راننده راه بلد باشد و سبقت نگیرد و عجله نکند , چون اینطوری فشار کمتری در طی کردن مسیر به راننده وارد می‌شود !

همین‌طور به نور حاصل از گوشی موبایل روی سنگ ها خیره شده بودم که مدام شکل های عجیبی میدیدم نزدیک که میشدم میفهمیدم مثلا یک تکه سنگ است که پشتش یک شاخه کج شده و شکل عجیبی از دور گرفته , خنده ام گرفته بود و مطمئن بودم شکل‌ها واقعی نیستند و خطای دید است !

همینطور آسمان تاریکِ تاریک تر شد و من حتی خودم را هم نمیدیدم ! یک آن ایستادم و به پشتَ سرم نگاه کردم ! جز تاریکی چیزی ندیدم ! حتی درختان و سایه ها , در تاریکی محو شده بودند یا بهتر است بگویم پنهان !

نفس عمیقی کشیدم و به راه افتادم , کسی نبود ! و من توکل کردم و الله را صدا کردم و مطمئن بودم مثل همیشه معجزه هایش یکی پس از دیگری برایم اتفاق می افتد !

به ساعت نگاه کردم , عقربه ساعت روی 6 , خنده ام گرفت هنوز بعد از ظهر تابستانیست ! اما آسمان را ببین ! شب اینجا زودتر آمده است !

چندبار احساس کردم مسیر برایم ناآشناست اما زمین را دیدم و از پاکوب ها ادامه دادم ! هربار که به درستی مسیر شک کردم یک نشانه یافتم و آن‌را دنبال کردم !

مثلا یادم هست بیشتر پهن الاغ هایی که تا قبل از تاریکی از مسیر رد شده بودند را روی سنگها دنبال میکردم چرا که گاهی مسیر دوتایی یا چندتایی میشد و به بی راهه می‌رفت !

مسیری را به سمت پایین رفتم و ناگهان صدای دو مرا را شنیدم که چراغ قوه گوشیشان روشن بود ! من را دیدند و بلند داد زدند : داری بی‌راهه میری ! برگرد ! و من برای دوربودن از آن‌ها گوش نکردم و کمی جلوتر رفتم دیدم مسیر برایم واقعا ناآشناست ! و پاکوب ها کم شده اند ! خواستم برگردم , قبل از اینکه به آستانه نگرانی برسم یا اشک, چشمانم را خیس کند ! آن دو مرد ظاهر شدند و ایستادند , نور را به من نه بلکه به مسیر انداختند و گفتند : ما که گفتیم به بی‌راهه زدی , برگشتم و وارد مسیر اصلی شدم و گفتم : این مسیر را سنگلاخی دیدم و فکر نمیکردم مسیر اصلیست ! چهره آن دو مرد آشنا بود , آرام شدم , از اهالی آنجا بودند !

به راهم ادامه دادم , یه آن به خودم آمدم و خنده ام گرفت ! نه انگار پایم درد میکرد ! من داشتم با سرعتی بسیار بالا می‌دویدم  اما نه به آن سرعتی که یکبار در دهه هشتاد درحالیکه هنوز بیست ساله نشده بودم اما جوان و پر انرژی بودم دویدم !

این بیراهه رفتن کمی نگرانم کرد ! در همین فکر بودم که ناگهان دیدم درخت بزرگی مقابلم و در کنار رودخانه چنان ایستاده که انگار نا آشناست ! نفسم یک آن بند آمد , نکند باز بیراهه رفتم ؟! انگار جان از بدنم خارج شده باشد , قدرت حرکت نداشتم و این فکر دست و پایم را بسته بود نه از ترس بلکه فقط هول  و ولا داشتم و دلم نمیخواست کسی یا چیزی به من آسیب بزند ! نه از تاریکی میترسیدم و نه از تنهایی و خلوت ! غرق شده در سکوت ابدی کوهستان که حتی صدای کُری خواندن سگ‌ها در شب هم شنیده نمیشد !

فکرها خوره جانم شده بودند : نهایتا اگر گم شوم کنار همین درخت مینشینم و گریه میکنم ! صدای گفت : یک ساعت گریه دوساعت گریه بالاخره گریه هایت تمام میشود , بعدش چه میکنی ؟ گفتم : اگر داد بزنم صدایم را نمیشنوند ! گوشی موبایلم را چک کردم هر دو خط, آنتن نمیداد ! پس نمی‌توانستم به کسی زنگ بزنم و کمک بخواهم , اگر هم تا صبح اینجا مینشستم خوابم نمیبرد و زمان کِش می آمد ! صدا دوباره گفت : پس بهتر است مسیر را بروی و اگر دیدی بن بست یا بی‌راهه شد , برگردی حتی اگر یکساعت طول بکشد !

به صدای درونم اعتماد کردم و مسیر ناشناخته را رفتم , رفتم و رفتم و همان‌لحظه که احساس کردم اشتباه آمده ام , میله فلزی پل را دیدم , برقی در چشمانم حس کردم و لبخند زدم ! سرم را تکان دادم ! مسیر را نشناختم , پاکوب نداشت ! اما درست آمدم , درست آمدم .

شُکر .

به راهم ادامه دادم و کورسوی چراغی را دیدم !

خوشحال شدم که به مغازه ها و خانه ها رسیدم !

جلوتر که رفتم دیدم رستورانی در حالیکه درش را قفل کرده و چراغ‌هایش خاموش است جلویم قرار گرفته ! جلوتر که رفتم دو مسیر دیدم , ایستادم ! اصلا یادم نبود , یعنی مسیر اصلی کدام است ؟ تاریک بود ! صدای دو مرا را شنیدم که داشتند حساب کتاب میکردند , من سینه ام را جلو دادم و مثل یک عقاب ایستادم که مثلا بلدِ راهم ! مردها با سرعت و حرف زنان از کنارم رد شدند  !گوشه چشمی به من انداختند و ذهنشان را خواندم , فکر میکردند کاملا مسیر را بلد هستم !

از همان مسیر گذشتم , رفتم و رفتم

هر بار که نشانه ای میدیدم , قدرت میگرفتم و بدون ترس میرفتم , اصلا آن‌شب من ترس را نشناختم فقط یکبار داشتم وارد چاله ترس میشدم که همان زمانی بود که به بیراهه رفته بودم !

به خودم گفتم مَنمو الله , آنطرف شب و تاریکی و کوه و دره و رود !

 

 

درخت‌ها, جوری خودنمایی میکردند که انگار در شب زنده تر و با ابهت به نظر میرسیدند , آنی فکر میکردم کسی درون درخت زنده شده است !

مدام به خودم امید میدادم که الان میرسم , نوری میدیدم و دلم قنج میرفت !

به مسیر ادامه دادم , رستوران‌ها یکی پس از دیگری نمایان میشدند آن هم با چراغ‌های خاموش!

دیگر به سایه روشن رسیده بودم ! گاهی چراغ رستورانی روشن بود و جلوتر صخره و خاکِ پا خورده !

کمی فقط کمی نگران شدم که چرا مسیر تمام نمیشود ! چرا مسیر طولانی شده است نکند اشتباه کرده ام ؟ نکنه بیراهه رفته ام اصلا مگر میشود این مسیر طولانی بدون بن‌بست بی‌راهه باشد ؟

همان‌موقع زنی را دیدم که 3 سگ پشت او می آمدند ! بدون چراغ ! خیالم راحت شد , پس مسیر است . زن من را که دید خطاب به دختر پشت سرش گفت : پایین روشن بود , الان تاریک شده فقط جلوی پایت را ببین , اینها ما را میبرند.

نور امیدی در دلم روشن شد ! پس پایین‌تر چراغ هست ! چراغِ راه ...

 

خاطرات کوهنوردی من

 

جلوتر که رفتم , چراغ‌های راه را دیدم , اما تا من به آن‌ها می‌رسیدم خاموش میشدند !

اما بودن تیرک‌ها , نور امیدی را در دلم روشن نگه داشت !

به راهم ادامه دادم....

دوباره به یک دوراهی رسیدم , یکی بالا میرفت و یکی از مسیر رودخانه و درختان ! هر دو پاکوب داشت ! مردی سوار بر قاطر , من را دید گفت : از هر دو طرف میتوانی بروی ! میخواهی برگردم و با قاطر تو را برسانم ؟ گفتم نه دیگر رسیدم ! سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد از دمی سکوت پرسید : نمیترسی ؟ گفتم : نه , از چه بترسم ؟ چیزی برای ترسیدن نمیبینم ! لبخند مرموزی زد و به راهش ادامه داد !

برای اینکه نشان دهم کم نیاورده ام از مسیر رودخانه رفتم که تاریک تر بود ! همانطور با درونم گفتگو میکردم که انتظار داشت چه بشنود مثلا از چه بترسم وقتی الاه با من است !

واقعا نمیترسیدم .

از این افکار بیرون آمدم که ایستادم , همه جا تاریک بود و سایه هایی در حرکت ! بدون هیچ چراغی ! رودخانه در کل مسیر چنان به زمین میکوبید که انگار سر جنگ دارد شاید هم با تمام وجود داشت فریاد میزد !

هماندم زمزمه کردم با خنده : کاش به او میگفتم من‌را برساند ! اصلا اینجا کجاست ؟ چقدر مانده که برسم ؟

بعضی از مکان‌ها به خاطرم مانده بود , یکبار همراهی داشتم که مدام مغازه ها را به من نشان میداد و صاحبانش را به من معرفی میکرد ! از خاطرات آن‌روز بسیاری از مسیر را بخاطر آورده بودم !

به خودم گفتم حدود دو ساعت است که در تاریکی مطلق, راه را پیدا کرده ام بعد از این هم میتوانم .

به راه افتادم و راه را پیدا کردم .

نفس راحت کشیدم دیگر به ابتدا رسیده بودم , زانوهایم درد نمیکرد فقط کمی خشک شده بود , راه را بدون آسیب و گم شدن پیدا کرده بودم و پر از انرژی بودم .

الاه را شکر کردم و حتی زودتر از دفعه قبل به پایین کوه رسیدم.

این سفر را از خاطر نمیبرم !

انگار یک هفته در سفر بودم !

شکر , پروردگارا شکر !

روزهایتان پر از لطف پروردگار

شکر گزار باشید

  • یا حق
  • به قلم الهه فاخته
  • یکشنبه 27 مهرماه 1399
  • خاطره و دلنوشته ای از مسیر توچال- دره - پلنگچال - درکه تا میدان
  • این خاطره به پیشنهاد همسفر اخیرم ( در سفری که شب ماندم نیستند ) آقا محمد نوشته شد.
سفر از توچال به درکه

 

کپی از متن,شعر و دلنوشته ها با ذکر اسم الهه فاخته امکان پذیر است .... از اینکه حق کپی رایت را رعایت میفرمایید بی نهایت سپاسگزارم♥ برچسب ها: خاطرات , خاظرات کوهنوردی , خاطرات کوه و گم شدن و ماندن در شب , خاطرات کوهنوردی من سفر از توچال به درکه ,
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط علی در تاریخ 1399/12/23 و 15:58 دقیقه ارسال شده است

یک همنورد شاعر می پسندید؟
پاسخ :


کد امنیتی رفرش
الهه فاخته درشبکه های مجازی

 


دوستان عزیز میتوانید من را ( الهه فاخته ) در شبکه های مجازی اینستاگرام , تلگرام و آپارات با یوزر elahe_fakhteh دنبال کنید 

الهه فاخته
Profile Pic


 به نام آرامش قلب ها

عزت دست خداست

زندگیتو با امید ادامه بده , همیشه یه راهی هست


سلام به سایت رسمی الهه فاخته خوش آمدید


در این سایت شعرها , دلنوشته ها , کتاب ها , دکلمه ها و اشعار الهه فاخته رسانه می شود .

 

 الهه فاخته  ( مستعار ) متولد 1366 شاعر معاصر و نویسنده , گاهی خوانش شعر و دلنوشته انجام میدهد , استاد  و داور رسمی تکواندو و کیک بوکسینگ است.


 

من، فاخته .... صاحب قدرت قلم، هرچه دارم از خالق دارم
سالهای باقی عمرم را از "حق" الهی مینویسم

می خواهم پرواز کنم چون پرنده ای آزاد رها و اوج بگیرم تمام شاعرانگی من در حس مشترک است حسی بین قلب من و تو من به پرواز ایمان دارم یا حق !


 پینوشت : زندگی آنقدر ها هم پیچیده نیست که دنبال دلیلش بگردیم .

شاد بودن , عاشق بودن و حال خوب داشتن و درستکار بودن شاید نتیجه سختی هایی باشد که هر انسانی در زندگی خود خواهد داشت تا بالاخره به آن خواهد رسید .

یا حق 

الهه فاخته



اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از چه طریق وارد سایت الهه فاخته شدید ؟