چشمانت را به روی زیبایی بگشا
دلنوشته من از سفری یکروزه به قله زیبای کوه توچال
ایستگاه هفت تله کابین
من زیبایی را چنان به تصویر میکشم که انگار از چشمان من میبینید
و زیبایی را چنان به قلم می آورم که انگار از درون من به برون من مینگرید
دیدن زیبایی، موهبتیست که خالق به هرکسی نمیبخشد!
آری من سرشار از لطف خالق گشته ام .
هربار که زیبایی را میبینم به عمق آن نفوذ میکنم و لذت میبرم ! روحم با طبیعت یکی میشود و مثل پرندگان آزاد و رها , خود را با آن همراه میکنم , روح خود را , جان خود را , نگاه خود را ...
با من همراه باشید و در ادامه مطلب آنچه به قلم آورده ام را بخوانید
دیشب از ذوق خوابم نبرد.!
ساعت 5:30 بیدار شدم. صبر کردم تا گرگ ومیش شود. میخواستم اسنپ بگیرم ولی پول نقد نداشتم و مجبور شدم صبر کنم تا کمی هوا روشن شود.
دویدم تا نان بگیرم، اتفاق ناگواری افتاد , نشد، اسنپ گرفتم و به انتهای ولنجک رفتم. جایی که به آن میگفتند : بام تهران !
فکر نکنید بچه پولدار هستم، فقط بعد ماه ها دلم خواست بروم کعبه، حااال کنم.
ناگهان دیدم صفی طولانی مقابل تله کابین است. دلم قنج رفت ایستادم. همه با چوب اسکیت و من با عصای کوهنوردی وبدون بادگیر! شال و کلاهی که مادر شاگردم برایم بافته بود , ضخیم بود و گرم ! ساپورت پشمی پایم بود و پالتو هم گررررررم , دستکش بافتنی هم داشتم با 2 عصا ! اینها دلم را قرص کرد تا بعد از مدتها آرزو بالاخره به قله بروم !
دل تو دلم نبود , هفته پیش چند نفر زیر بهمن مانده بودند ! این را متصدی ضد عفونی کننده در راهرو تله کابین میگفت , ظاهرا یکیشان شلوار جین پوشیده و بدنش حسابی ورم کرده ! دلم لرزید اما راستش مثل همیشه دستم را روی قلبم گذاشتم و توکل کردم , میدانم تمام لحظات زندگیم به خواست پروردگار است , از او خواسته ام حالم را خوب کند و این روزها شاگرد مطیع و تسلیم شده ام !
تله کابین را که سوار شدم , در جهت مخالف بودم , از شهر تهران دور و دورتر میشدم ! برف , دامنه های کوه را سپید پوش کرده بود ! روی برفها , دایره های زیبایی نقش بسته بودند انگار که همان ابتدا بادی وزیده و چون قلمی آن را روی دامنه کوه ها طراحی کرده !
بالاتر رفتم به ایستگاه 6 رسیدم ! راستش نمیدانستم اصلا ایستگاه 6 هم وجود دارد ! تله کابین را عوض کردم و اینبار تنها , جلوی کابین نشستم ! خوشحال بودم و مثل کودکان بی غم , حسابی ذوق کردم , این ذوق در صدایم هم پیدا بود .
من تله کابین سوار شده ام , بار اول در همین توچال از ایستگاه 5 به 1 و دفعه دوم در نمک آبرود ! اما اینبار مقصد مهم تر بود ! جذاب تر بود ! اصلا یک آرزو بود , انگار داشتم به دیدار رَب میرفتم !
ایستگاه هفت.. قله توچال. انگار بی انتها، مثل دریا سپیدیش بی پایان دیده میشد!
نوک انگشتانم یخ زد. کلبه ای دوطبقه دیدم پایین راهم ندادن، ممنوع است! ناراحت که الان در این سرما چه کنم به طبقه بالا رفتم وباجوانی هم سن خودم آشناشدم وکمی گپ زدیم. خوش برخورد و خون گرم ! قاب عکسی را که گوشه ای از دیوار را گرفته بود نشانم داد و گفت : آن وسطی پدرم است ! سال فلان !
عکس بسیار قدیمی بود , من چشمهایم برق زد ! یعنی او فرزند پدری کوهنورد است که سالها پیش با گروهی به قله آمده اند , سالهای پیش با حداقل امکانات ! و با تمام دغدغه ها , کوهنوردی کرده اند و این برایم ارزشمند است راستش به حالش غبطه خوردم ,به خود گفتم : یعنی هر روز به قله می آید ! میرود بالای کافه اش , همانجا که قسمتی از قله است , آن پشت , و دستهایش را باز میکند و هوا را , نفس میکشد ! کلی میتواند با الاه صحبت کند ! خوشبحالش , راستی او میداند که چقدر خوشبخت است ؟
وقتی دستان یخ زده ام را دید , بخاری اش را روشن کرد و من با آنکه فلاکس چای سبز با خودم آورده بودم باز هم از او بخاطر لطف و مهربانی اش یک لیوان نسکافه داغ گرفتم که اگر نمیگرفتم هم باز پذیرای حضورم بود تا گرم شوم , شاید او میدانست ما عادی ها , تحمل سرمای قله را نداریم !
گفت خودت را نپوشان تادمای بدنت با انگشتانت متعادل شود.
نسکافه وچای سبزم را خوردم و آمدم میان برفها!
کلی ذوق درخنده هایم بود. نگاه بقیه بود یا نبود مهم نیست.
من دربرف ها فرو میرفتم و جیغ میزدم ومیخندیدم!
مردی گفت تله سیژ رایگان است. روی یکی از صندلیهایش پریدم وهیجان زده زیر پایم را دیدم که پراز برف بود.
پیاده شدم. ازجماعت دورشدم. رفتم. رفتم. برگشتم. رفتم. چرخیدم. برگشتم.
گرمم شد. شال وکلاه و پالتو رادرآوردم و روی تایر که آن گوشه روی هم گذاشته بودند ومن یکیشان را برداشتم، نشستم. با خودم گفتم چقدر خوب است که کسی مرا نمیشناسد , چقدر خوب است آدم معروفی نیستم و کسی از من عکس یا فیلم نمیگیرد ! چقدر خوب است کسی با من کاری ندارد ! و من آزادی را چنان حس کردم که قناری در جنگل , بدون هجوم شکارچیان , حس میکند !
گرمم بود. خنده ام گرفت همه پوشیده و من , با لباس بافتنی آبیم روی لاستیک رنگی , ولو شده بودم و سیب سرخی را گاز میزدم !
دوباره تله سیژ... برگشتم. آفتاب ملایم بود. آسمان آبی آبی و ابرهای سپید تند تند ازهم سبقت میگرفتند. یهو از آن پشت، ابرها را دیدم. به پلک زدنی همه جا پراز مه شد، از ذوق.. اشک درچشمانم حلقه بست.
کمی که گذشت , ابرها بیشتر و بیشتر شدند , همه جا را مه گرفت , خورشید که تا چند دقیقه پیش میتابید , بصورت یک دایره روشن درآمده بود , آمدم عکس بگیرم که خورشید را پشت مه و ابر گم کردم , سردم شد. دوباره به کافه رفتم.
مادری به دخترش گفت : اینجا هرکسی نمی آید
دخترش گفت : چرا
مادرش گفت چون اینجا به خدا نزدیک تری، هردعا وآرزویی داری بگو
دختر گفت: یعنی چه
مادر لبخندی زد و گفت: مثل امام زاده ها، اینجا قله کوه فقط خداست!
راستش حرفش بدجور به دلم چسبید!
من هربار کوه میروم وکسی از من میپرسد به خنده میگویم میروم کعبه!
برخواستم،دیگر سردم نبود، آتشی از درونم شعله میکشید، زیبایی به اوج خود رسیده بود و من.. از ذوق در تله کابین اشک ریختم
در آخر هوس کردم یک پرس مرغ سوخاری بخورم ( غذای مورد علاقه ام )
زیر فاکتور نهارم نوشته بود :
دیدن زیبایی، موهبتیست که خالق به هرکسی نمیبخشد!
آری من سرشار از لطف خالق گشته ام .
هربار که زیبایی را میبینم به عمق آن نفوذ میکنم و لذت میبرم ! روحم با طبیعت یکی میشود و مثل پرندگان آزاد و رها , خود را با آن همراه میکنم , روح خود را , جان خود را , نگاه خود را ...
شکر که زیبایی را میبینم واز آن لذت میبرم 🌹
یاحق
به قلم الهه فاخته
صبح سه شنبه , قله توچال
30 دی ماه 1399