دلنوشته عاشقانه
عشق قدیمی من
امشب، باد خنکی را حس کردم که مهمان ناخوانده اتاق کوچک من شده است.
بلند شدم، لای پنجره باز است
بازترش کردم، بوی چوب باران خورده، سرمستم کرد.
اندکی بعد، خواستم پنجره را ببندم که دیدم دوکبوتر روی کانال کولر، در سیاهیِ خیس باران خورده، آرام خوابیده اند
چه سکوتی اینجاست! حتی میتوانم صدای نفس هایم را بشمارم. من هم سکوت کرده ام.
راستش... کمی حسادتم شد به این جفتِ کبوتر و بعد، به خودم آمدم و برایشان دعای خوشبختی کردم.
میگویند وقتی برای همه دعا کنی، قدرت دعایت بیشتر میشود.. اگر خودخواهی نباشد این روزها همه را دعا میکنم تا روزی بتوانم برای خودم و تو دعا کنم... باشد که مستجاب شود
به خود میگفتم مگر میشود یک ماه، اینقدر زیبا باشد
پراز باران، پر از قاصدک، پر از رنگ، پر از عطر....
یادم آمد به آن میگویند.. اردی... بهشت!!
آه... دلم هورری ریخت
حیف، حیف این روزهای بهشتی که تو کنارم نیستی!
پدرت میگفت اگر عشق، واقعی باشد حتی نفرت هم آن را خاموش نمیکند
پدرت میگفت اگر خودت را عاشق میدانی، بیخیال دل شکسته ات شو.. ادامه بده.. و آنقدر بگو.. و آنقدر بگو تا... بالاخره بشنود
گفتم : محال است
گفت : تو بگو، عشق... راه خودش را باز میکند
و من این روزها را به پدرت مدیون هستم🌹
میدانم که نمیخواند
میدانم که نمیخوانی
اما من... امشب خواستم از تو بنویسم
شاید... کسی دعایم کرد.. دعایش به عرش آسمان رسید... و مستجاب شد
شاید هم زلزله ای به درونت انداخت.. قبل از آنکه دیر شود
قبل از آنکه اردی... بهشت.. برود
قبل از آنکه ماه قاصدکها تمام شود
تو... با آن دل بزرگ و مهربانت... بیایی و مرا در آغوش بگیری
مثل دیشب.. در خوابم...
پنجره را میبندم، چه کسی از فردای من و تو خبر دارد؟
شاید باز هم باران ببارد، و درخت های نحیف باغچه یمان بوی خوش باران زده را به پنجره اتاقم بفرستند و باز هم بشود مهمان ناخوانده
شاید.. فردا هم تا چشم باز کردم یک قاصدک را ببینم و از شوق، داد بزنم و مثل امروز آرزو کنم و به سمت تو بفرستمش
.
کاش اردی... بهشت... تمام نشود.
یا حق
به قلم الهه فاخته
اردیبهشت 00 سالِ او
- نویسنده الهه فاخته
دلنوشته عاشقانه شماره 47
اردیبهشت 1400