دلنوشته های یک دختر تنها
برگی از گذشته
بزرگتر که شدم که دیدم یک دست جلوی مرا میگیرد که نکن ! نرو ! حجابت کو ! بلند نخند اما من هنوز هم آنطور که دوست دارم میگردم مشکل اصلا حجاب نیست ! امنیت است ! نمیدانستم تاریکی شب چقدر میتواند برای یک دختر خطرناک باشد ! همان گرگ ها در خیابان منتظر بودند تا شب شود ! تا صدایم به کسی نرسد ! یا مودبانه میخواستند گولم بزنند یا به زور میخواستند مزاحمم شوند !
بقیه دلنوشته یک دختر تنها را در ادامه بخوانید
روزی که خواستم به این دنیا بیایم را بخاطر نمی آورم اما میدانم کسی از من سوال نکرد میخواهی دختر به دنیا بیایی یا پسر !
آن بالا یکی بود که دست نوازش بر سرم کشید و گفت اینک وقت آن رسیده که به زمین بروی , دلت قررررررررص باشد هوایت را دارم !
روزی که متولد شدم را بخاطر نمی آورم ولی شاید مثل هزاران نوزاد دیگر گریستم از دنیایی که نفس کشیدن در آن برایم سخت بود !
و مثل هزاران هزار نوزاد دیگر , با لبخند های اطرافیانم خندیدم ! همان روزها هم تلخ بودم !
کودک که بودم پیرمردی به پدرم گفت چرا این کودک نمیخندد ! پدرم گفت : او انار ترش است ! پیرمرد به من لبخند زد , من لبخند زدم . گفت : پس خندیدن بلدی ! کسی به تو لبخند نزده که این لبخند برایت تکرار شود .
شاید او فرشته ای بود که من هرگز فراموشش نکرده ام , فرشته ای که همان روزها به من گفت : تو آینده درخشانی داری ! خوش به سعادتت !
راستش کودک که بودم زشت بودم , سبزه بودم , زیر آفتاب ! موهای فرفری کوتاه داشتم که هم بازیهایم به من میگفتند تو زشت هستی و موهایت زشت تر ! همیشه موهایم را مسخره میکردند و منرا در جمع خود راه نمیدادند !
آنروزها پسرهای همسایه من را وارد جمعشان کردند ! من در خانه عروسک بازی میکردم اما در کوچه با گل , پشقاب و قوری و قابلمه و ماهیتابه درست میکردم و کوفته ها را قلقلی میکردم که مثلا نهارم باشد !
آنروزها پسرها دست من رامیگرفتند و با آنها میدویدم ! پا به پایشان میدویدم ! اصلا از نفس افتادن را نمیفهمیدم ! از خانه سیب زمین کوچک با پیاز میبردم و در آتش می انداختم و هر کسی سهم خود را میخورد حتی بار اول من را مهمان کردند . آنروزها با پسرها و با سنگ دنبال روباه میکردیم ! یک بار اشتباهی دنبال گرگ کردیم وقتی یهو ایستاد ما هم نشستیم یا خشکمان زد , چون روباه را که دنبال میکردیم نمیفهمید و میرفت ! اما اینبار گرگ برگشت و کاملا ما را دید ما دویدیم ! زن همسایه من را کشید داخل خانه و سریع در را بست , پسرها از دیوار بالا رفتند و پریدند در حیاط ! آنجا بود که هم بازیم میگفت نباید دنبال گرگ ها بدویم ! تا تیکه تیکه نکنند ولت نمیکنند !
آنروزها از خانه نان و پنیر و گوجه و خیار می آوردم و با همبازی دوران کودکی ام , سجاد !
عصرها نان و پنیرمان را میخوردیم و اگر اضافه می آمد در تیرآهن یک خانه تازه ساز قایم میکردیم ! و فکر میکردیم خیلی کار خاصی میکنیم , او به من میگفت به هیچ کس نگوییم و خودمان بخوریم !
آن روزها نمیدانستم دختر هستم یا پسر !
بزرگتر که شدم که دیدم یک دست جلوی مرا میگیرد که نکن ! نرو ! حجابت کو ! بلند نخند اما من هنوز هم آنطور که دوست دارم میگردم مشکل اصلا حجاب نیست ! امنیت است ! نمیدانستم تاریکی شب چقدر میتواند برای یک دختر خطرناک باشد ! همان گرگ ها در خیابان منتظر بودند تا شب شود ! تا صدایم به کسی نرسد ! یا مودبانه میخواستند گولم بزنند یا به زور میخواستند مزاحمم شوند !
آنروزها سعی کردم قوی باشم , بجنگم , و آن بالایی , آری آنکه از من بالاتر است که زیاد صدا کردم , در شادی هایم در غم هایم در غصه هایم ! غرق نشدم ! شکر .
خواستم بنویسم و بگویم برای خالق فرقی نمیکند من دختر هستم یا پسر ! همانقدر که یک پسر میتواند پر انرژی و شیرین باشد , من آرامش دارم و باعث جریان زندگی و انرژی میشوم !
این خواست خالقمان بوده که من دختر آفریده شدم !
انتخاب من نبوده است , بین یک دختر و پسر فرقی ندارد ! فرق فقط در جنسیت است .
شاید زورم نرسد به مردی که میخواهد خفه ام کند یا کیفم یا گوشیم را بدزدد اما دلیل نمیشود نصف بیشتر قوانین بر علیه من باشد !
حتی عزیزترانم مرا به چشم یک دختر نگاه کنند و آینده ام برایشان زیاد مهم نباشد .
شاید نخواهم ازدواج کنم ! این سالها قوی تر از خیلی ها بوده ام , خیلی از مرد ها البته نَرها !
هر کسی جایگاه خودش را دارد
یک گل گل است
یک پرنده , پرنده است !
یک سگ , سگ است
اما هیچکدام انسان نیستند
یک زن یا یک مرد , انسان هستند و در برابر پروردگار خالقمان یکسان هستند .
صداقت , عشق , رسالت , تلاش برای خوبی و خوب ماندن در همه ما یکیست ! نمیشود چون دختر یا زن هستیم مهربان باشیم و مرد چون مرد است خشمگین ! باید تعادل داشت !
اصلا این حفظ تعادل است که انرژی زندگی را به جریان وا میدارد !
بین یک زن و مرد جز جنسیت فرق دیگری نیست ! و اصلا این دست ما نیست ! عشق و علاقیمان را یکسان هدیه دهیم ! پسر دوست یا دختر دوست نباشیم !
فرزند لطف و هدیه پروردگار است
ناشکری نکنیم
دختران را تنهاتر نکنیم !
یا حق
- به قلم الهه فاخته
- دلنوشته های یک دختر تنها
- پاییز 1399