شعر گذر زمان و یار
شاعر الهه فاخته
کتاب شعر و شاید عشق یک
هر کسی می پرسد :
هی یارو !!؟
اهل آبادی هستی !
با صدایی که نمی لرزد می گویم : ... نه ...
گیوه هایم پاره ست
می پرسد نان داری و آب ؟
با صدایی که نمی لرزد می گویم: « آری! »
زیر لب می گویم :
« جاده ها , لختی پای مرا می فهمند »
ادامه شعر گذر زمان و یار در ادامه مطلب
هر شبم می گذرد ... روز کجا؟ ماه کجا ؟
و زمان می گذرد !
پای بر آدم افتاده گذاشت .. رفت که رفت !
پای بر آدم مغرور گذاشت .. رفت که رفت !
و زمان رفت و مرا هم با خود برد
هر کسی می پرسد :
هی یارو !!؟
اهل آبادی هستی !
با صدایی که نمی لرزد می گویم : ... نه ...
گیوه هایم پاره ست
می پرسد نان داری و آب ؟
با صدایی که نمی لرزد می گویم: « آری! »
زیر لب می گویم :
« جاده ها , لختی پای مرا می فهمند »
هر شب و روز
سوزشی ناپیدا , رخنه می اندازد در اندام تنم
چه زمستان باشد و چه تابستان
اشک می ریزم
سوزش گرما وا .. وی ... لاست
سوزش سرما ... بیداد !
من دراین هلهله تاریکی .... می ترسم,می ترسم
من از دیده ارزان می ترسم ...
ای یار سفر کرده من , یادت باشد
اینجا .. زیر این سقف که چراغش تا خود صبح , می تراواند فریاد
من .. می نویسم از تو
با وفابودی و از اهل
راستی اهل آبادی هستی؟
من , اهل ناکجا آبادم
راهم آن طرفتر پیداست
آن سو ... که چشم از گرگ و میش دم صبح می ترسد
آن سو ... که سواره و پیاده همه از یک جنس اند
کوله بارم یک بغچه , تکه نانی دارم
می روم ... بگذرم از تاریکی
آخر،هر کسی واماند .... بازماند
ماند در آن آبادی!
همه می خندند
من دیوانه به سوی نا کجا آبادم
چه مهم !؟
بی عصا از تل خاک
پشت این تاریکی می گذرم ,
روشنایی پیداست
چه مهم ؟ که به من می گویند : دیوانه !
می روم راه دراز
قصه کوتاه ،ولی .. خسته ام ...خسته از سوز
خسته از مار که گزندش بر پای
می نشاند شبنم بر گوشه چشم
خسته ام از عریانی
من امیدم اینجاست
در همین جمله کوتاه
« یار من با من بود »
و فرو می نشاند گرما , و فرو می ریزد سنگ
جاده صاف است وقتی .. هستی .... باز هم باش
بی تو بودن سخت است .
پایان
- شاعر » الهه فاخته
- تاریخ » 1391/09/09
- کتاب شعر و شاید عشق 1
-
شعر گذر زمان و یار