شعر سپید شماره 43
دفتر شعر 1394
شاعر الهه فاخته
1394/03/14
چه غریب !
اسبها ...شیهه زنان, میرقصند
گلها با دست نسیم میخندند
و من روی تکه ای سنگ ...
آرام .. میخندم
کسی از خنده من آگاه نیست
و صدایم که گرفت از بغضی مرموز !
دلم گاهی .. شاپرک میخواهد که به دورم پر بزند
من از ته دل میخندم با چشم
آرام , ساکت , خاموش
دور از چشم همه !
انگار در خوابم .. خواب میبینم
خواب یک خنده سبز
که کسی از ناز ریختن چشمان سیاهم , بیخبر است !
بقیه شعر را در ادامه مطلب بخوانید عزیزانم .....
سنگسنگی, دل سنگی , چشم سنگی
غصه ای خوابیده در گوشه دل
رنگ خواب, بیدار است
و چو رویایی ... مزمن
تا چند متر از پس و پیشم را میبلعد در خود
سبزِ سبز
علف سبز به پای غم سنگین دوخت ... !
اینجا بوی غم دارد , اما
در هاله سر سبزی, گم شد
غصههای پنهان !
شاید هم این چشمهای من است که پر از غصه و هوشیاریست !
میگویم چه بد است
چشم غمدار مثل چشم کم نور میبیند ...
چشم غم دار , سرسبزی و زیبایی را میبیند ...
اما با لایه ای از غم
آه ... چه سخت ! .... غم اجباری در قلب
حفره ای جا مانده در وسعت دیدار طبیعت .. !
غصه را باید خواباند
چون طفل سه ساله, آرام
آرام حرف زد و هیچ نگفت
تا که در خواب بماند غصه!
غصه, زیبایی را میگیرد
چون لحافی بر خود
من میمانم و سرمایی از نا آگاهی
سرد است , سرما خوردم
اما هوا , ... رطوبت دارد
گاهی شاد است , گاهی غمگین
دلم میخواهد عینک غصه را بردارم
و ببینم شادی سبز درختان شمال !
و ببینم موریانه ... که به جان تن چوب افتاده ست ...
... اما ... غصه با من مانده ست
چون زنان آبستن
نه میمیرد , نه میزاید
سنگین سنگین
دست و پایم را بسته ست ... آه
14/3/94( شمال )
شاعر الهه فاخته