داستانهای آبنباتی
این داستان دندان درد
به قلم الهه فاخته
از آنجایی که به تشویق یک دوست آگاه شدم , داستان تعریف کردنم جالب است :) , دست به قلم شده و بنویسم
انشالله باب میل باشد
از این که وارد دنیای من شدید سپاسگزارم
حق کپی رایت رعایت شود
از آنجایی که به تشویق یک دوست آگاه شدم , داستان تعریف کردنم جالب است :) , دست به قلم شده و بنویسم
انشالله باب میل باشد
از این که وارد دنیای من شدید سپاسگزارم
حق کپی رایت رعایت شود
فاخته را کبوتری می دانند که ذاتا صدای سوزناکی دارد . داستانش را شنیدم همان داستانی که می گفت عروسی یک نامادری بدجنس داشت و در زمستان گوله های برف را در صندوق جهیزیه اش گذاشت تا بهار تمام پارچه هایش بپوسند و نوعروس غمگین شود . عروسی که می خواهد یک زندگی بسازد با درد بزرگی روبه رو می شود اما اینها جبران دارد .
من گمان می کنم واقعیت چیز دیگریست
فاخته (نام علمی: Cuculus canorus)؛ که کوکوی معمولی یا کوکوی اروپایی نیز نامیده میشود
پرندهای از خانواده کوکو راسته کوکوسانان است که در اروپا، آسیا، و آفریقا زندگی و مهاجرت میکند.فاخته رنگ شبیه کبوتر و کمی کوچکتر از آن که دور گردنش طوقی سیاه دارد
آواز فاخته نرم و حزنانگیز و شبیه کلمه «کو کو» است. این آواز اغلب در آغاز فصل بهار شنیده میشود. بیشتر مردم تصور میکنند که پرندهٔ ماده آواز میخواند ولی اینطور نیست زیرا برعکس، فاخته ماده نمیتواند آواز بخواند و پرندهٔ نر آواز میخواند. فاخته نر و ماده شبیه هم نیستند. رنگ فاخته نر مایل به خاکستری سیاه است، درحالی که پرندهٔ ماده پرهای خاکستری فاتح رنگ با لکههای سفید دارد.
طوقی آرام آرام راه می رود روی سنگ فرش کوچه ای که به خیابان می رسد
.
صدای ظریف دختر بچه ای به ناگه در فضای ساکت کوچه می پیچد , و راه
می افتد کوچه به کوچه . انگار که در کوه فریاد بزنی و صدایش چند بار
منعکس شود ...
دخترک می گوید :
“پرنده کوچولو,... قربون چشمهات برم که اینقدر مهربون می خندن “
طوقی ! چشمهای شما , مهربان می خندد ؟
چه وصف کاملی از چشمهای شیرین یک پرنده ی مانده از آواز!
دخترک ناله نکن , شوق بجوی,
دخترک غصه نخور, شاد بخند,
دخترک عیب ندارد که پدر چشم بر همگان دارد،ناپاک است!
دخترک عیب ندارد کوچه خالی ست, و تو تنهایی
دخترک شاد بخند .
طوقی قصه ی ما , به صدایت ایمان دارد.به صدایی که از عمق دلت می آید
دخترک شاد بخند , شاد بمان . دخترک پاک بمان ! یا حق !
الهه فاخته
طوقی با چشمهای شیرینش نگاه می کند , پر می زند و روی شاخه سبز درختی می نشیند .
درگلستان , آدمی تنهاست . ماه می تابد ,انتظار می کشد ... انتظار ... انتظار ...
انگار جامی از ناکامی نوشیده است اما هنوز امید دارد . که یارش می آید .
منتظر است . منتظر.
باز باران می بارد .
می زند به شیشه، قطره های جادویی باران . گاهی ریز .. گاهی درشت .
چشمهایت را بیناتر کن و گوشهایت را شنواتر ! قطره ها می بارند .
آسمان خیس است , رعد هم گاهی می غرد .
در شهری عجیب , دور از تصور من و تو , آنجا که آدمهایش چشم دارند , گوش دارند , دهان دارند, چون من و تو دست و پا دارند و قلب هم دارند ...
گرسنگان سنگ بر شکم می بندند .
دختری بازی می کرد . در کوچه ... ناگهان هیاهو گم شد . مادر یادش
رفت !
دختر گم شد .
مادر یادش آمد , دخترش تنهاست , کوچه خلوت و صدایی نیست .
شوق گم شد . مادر دید کوچه خالی است . دخترش گم شد .
طوقی دید . مادری با چشم گریان گم شده ای دارد . مثل مجنون
فریاد می زند بر سرش می کوبد اما ...
نیست که نیست
و او دیگر نیست ...
از حقیقت که نمی شود فرار کرد !
حتی اگر از آن ترسید !
یک روز جنگ شد , یک روز شهر به هم ریخت , مملکت داشت
ویران می شد . این مملکت کودک داشت , نوجوان داشت , بی سرپناه داشت
, فقیر داشت , پولدار داشت . زن داشت , مرد داشت , یتیم داشت , پیر داشت
, جوان داشت و به اندازه تمام کشورها آرزو داشت .
یک روز جنگ شد , طوقی پر زد از روی بام , بامی که فرو ریخت از
کرنش یک خشم پولادین !
طوقی بی آشیانه شد و فرو ریخت سقف ها روی سر آدمها , آدمهایی
که مقصر نبودند اما اجباری بود .
جنگ اجباری بود !
برادرم ,.... هر جمعه با من بازی می کرد . بالش بازی می کرد . من
بالشم را پرت می کردم به او و او همیشه می باخت . برادرم ... نمیدانم ساده بود یا سادگی کرد!
گاهی آنقدر بی تفاوت از غم دیگران هستیم که اگر جلوی چشمانمان کسی عزیز کسی را آزار دهد عین خیالمان نیست حتی بعضی ها در ذهنشان هم می شوند مزاحم او !
این داستان را از نگاه طوقی به دل مهربانتان تقدیم می کنم
انشالله که حال دلتان خوب باشد ! و بیدار شود اگر دلی خوابیده است به این داستان !
بقیه داستان دختر گم شده در ادامه مطلب
از حقیقت که نمی شود فرار کرد !
حتی اگر از آن ترسید !
یک روز جنگ شد , یک روز شهر به هم ریخت , مملکت داشت ویران می شد . این مملکت کودک داشت , نوجوان داشت , بی سرپناه داشت
, فقیر داشت , پولدار داشت . زن داشت , مرد داشت , یتیم داشت , پیر داشت
, جوان داشت و به اندازه تمام کشورها آرزو داشت .
در کوچه های این شهر
کودک فال فروش فریاد می زند:
« فال دارم فال .... فال حافظ دارم .
اگر دلت گرفته است از دست من فالی بگیر .
من تمام فال های حافظ را بلدم ..... فال دارم فال .
بقیه داستان کودک فال فروش در ادامه مطلب
روزی روزگاری در کنار پنجره ای خاک گرفته, طوقی کوچکی زندگی می کرد . پرنده ای تنها که تمام امیدش به لبخندهای یک مرد بود !
یک مرد چون پرنده تنها ...
هر شب که به خانه باز می گشت, با یک لیوان قهوه گرم, کنار پنجره می ایستاد و به چشمان پرنده نگاه می کرد . از پشت شیشه همیشه سرد , چشمهای پرنده را می فهمید .
بقیه داستان کوتاه قهرمان را در ادامه مطلب بخوانید
روزی روزگاری در کنار پنجره ای خاک گرفته, طوقی کوچکی زندگی می کرد . پرنده ای تنها که تمام امیدش به لبخندهای یک مرد بود !
یک مرد چون پرنده تنها ...
هر شب که به خانه باز می گشت, با یک لیوان قهوه گرم, کنار پنجره می ایستاد و به چشمان پرنده نگاه می کرد . از پشت شیشه همیشه سرد , چشمهای پرنده را می فهمید .
بقیه داستان کوتاه قهرمان را در ادامه مطلب بخوانید
داستان کوتاهی از یک خانواده شاهانه ( پادشاه , ملکه , شاهزاده و پرنسس ) اگر بخواهیم شاهانه زندگی کنیم
روزی روزگاری در همین ایام صبح هنگام با بوسه خدا پلکهایم را گشودم دستهایم را باز کردم نور خورشید به صورتم دمید و دیدم ناگهان پرنسس شده ام.
دمپایی های پای تختم را پوشیدم. خدمتکاران به من سلام میدادند و صبح بخیر می گفتند.
به روشویی رفتم صورتم را شستم. شاد و سرحال لباسم را عوض کردم و به سمت میز صبحانه رفتم. همه خدمتکاران سکوت کردند . صبحانه ام را خوردم .چسبید حسابی چسبید .
به خودم گفتم من امروز یک پرنسس هستم. مودب و شاد!
خانه خانه دیروز بود. توهم یا خیال نبود.شاید یک تمرین بود! دیوارها.گلدان.ساعت خدمه کاخی که در آن سکونت دارم هستند همگی برای خدمت به من مشتاقند و من باید آنها را دلسرد نکنم مثل پرنسس ها مهربان باشم.
پرنسس ها نجیب زاده هایی هستند که مادرشان ملکه و پدرشان پادشاه است چه عیبی دارد خود را پرنسس کاخ کوچکمان بدانم؟
یک روز در خانه دلم نشسته بودم . با یک خرمن اخم . با کلی گلایه از خدا . ناگهان در خانه دلم را زدند من که عادت داشتم در را همیشه بازکنم به روی همه و همه چیز ناگهان صورت معصوم کودکی را دیدم .
گفتم :
نامت چیست و چه میخواهی ؟ گفت عشق...! ترسیدم . نه از اسمش از صورت معصومش اینکه چه میخواهد .
گفت :راهم بده جایم بده هر جایی که رفتم مرا ازخود راندند . اشک در چشمانم حلقه زد اخمم به آه تبدیل گفتم من در کلبه درویشی خویش فقط نان خشک دارم برو خدا روزی ات را جای دیگر حواله کند .
گفت در را نبند من آمدم که پیش تو باشم . هرجایی نمیتوانم بروم .
یکی بود ، یکّی نبود
زیر آسمان شهر گل کوچکی در گلدان بود!
از سر کوچکش غنچه ای زیبا خندید !
اما باد آمد غنچه اش را چید !
گل غمگین شد
غم را به درونش ریخت
پژمرد
بقیه این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید
به قلم الهه آجرلو فاخته
المپیک ، داستان عجیبیست !
بهترینها انتخاب میشوند و موضوع حق است
حق، مسلما فقط تمرین زیاد نیست. !
حق، اینبار به ایمان است ..
و صاحب حق به قهرمان فرصت می دهد صدایش کنند و قلبا باورش داشته باشند و قلبا تمام هدفشان پاک باشد .
یکی محمد گفت، یکی حسین، یکی علی، یکی مسیح را .
خب ایمان که فقط برای ایرانیها نیست
داستان المپیک جنگ با خود است ، یک آزمون سخت !
که اگر سیاست واردش شود می بازی
اگر نیتت درست نباشد میبازی .
سخت است
شاید هم باید ببازی تا چیزی بدست آوری 👌
همه تلاششان را کرده اند ، شکی نیست که همه تلاش کرده اند و میخواهند برنده شوند
اما...
اما....
اما....
کسی که تمام حواسش این بوده خوب باشد، منت نگذارد، توکل کند آیا مستحق مدال نیست؟
بقیه داستان المپیک در ادامه ...
به نام آرامش قلب ها
عزت دست خداست
زندگیتو با امید ادامه بده , همیشه یه راهی هست