الهه فاخته - 19

loading...

الهه فاخته

الهه فاخته,شاعر و نویسنده و دکلماتور دارای کتابهای شعر,نویسنده کتاب دختر غمزده ونویسنده دلنوشته های عاشقانه و ..میباشد .تنها سایت رسمی است . الهه آجرلو

جستجو در سایت الهه فاخته
جستجو در سایت الهه فاخته


در اين سایت
elahe_fakhteh بازدید : 157 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

هر شب حالت را از خدا می پرسم

هر شب نگاهت می کنم , تا خوابم می برد

تو دلچسب ترین لالایی دنیا هستی 

 

خدا میگوید حالش با تو خوب است 

و من خدا خدا می کنم , شب خوابم را ببینی

 

برای حال خوب داشتن, دعایت می کنم

آه اگر می دانستی .... آه اگر می دانستی ....

حتی یک شب هم نیست که تو خوابم نکنی

 

در تصورم, نازم می کنی و من روی بازوی تو میخوابم

 

مرا ببخش, مرا به گناه ناکرده ببخش

بخشش تو وصل است

 

من دلم میخواهد, جوانی ام را با تو زندگی می کنم 

الهه فاخته

عاشقانه شماره 24

elahe_fakhteh بازدید : 163 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

عشق پنهان نمی ماند

خیلی ها در قلبشان عشق ندارند 

پس وقتی عشق را در تو می بینند حسادت می کنند 

 

پس یادت باشد!

عاشقانه هایت پنهانی باشد !

عکسهایت را نبینند!

حرف هایت را نشنوند!

بوسه ات را نفهمند!

 

این جماعت آنچه تو داری را از تو می گیرند

تا دلشان خنک شود 

.... پس شعله ور نشو 

     فاش نشو

تا جاوید بماند آنچه می خواهی 

تا جاوید بماند عشق !

الهه فاخته

عاشقانه شماره 23

elahe_fakhteh بازدید : 173 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

سال ها به دنبال عشق گشتم 

عاقبت عشق را در خودم یافتم و در قلبم 

کاری ندارم به اینکه تو هستی !

در بالاترین سطح هستی یا در پایین ترین سطح

 

من تو را انتخاب کرده ام 

من تو را برای عشق ورزیدن 

برای عاشقانه هایم انتخاب کرده ام 

عشق مرا ببین و بدیهایم را باور نکن!

الهه فاخته

عاشقانه 22

elahe_fakhteh بازدید : 179 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

دوستت دارم هایم را از باد ننوشته ام که ساده می گیری

دوستت دارم هایم را به باد نسپرده ام که نشنیده می گیری

هر بار که می گویم دوستت دارم 

تکه از قلبم , جدا می شود قلبت را ببوسد

 

این قلب من است که بزرگتر می شود

وقتی دوستت دارم را می شنوی 

و کوچک می شود وقتی نمی شنوی

 

الهه فاخته 

عاشقانه شماره 20

elahe_fakhteh بازدید : 193 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

تو را در خواب می بینم 

تو را در خواب می بویم

تو را در خواب می بوسم

تصور می کنم 

نگاهت می کنم هر دم

نمی دانم که می دانی

چقدر سخت است که شاعر باشم و نگاهت معنی اشعار من باشد !

 

چقدر سخت است دلتنگی 

فقط الله می داند که این شب ها 

من ... دلگیر دلگیرم 

 

الهه فاخته 

عاشقانه شماره 19

elahe_fakhteh بازدید : 172 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

راستش را بگویم ؟

در دنیای خودم, 

یک پرنسس هستم با لباس حریر

پشت کاخ دنیایم,

دشت پر از گلی ست که میانشان ناز می ریزم

 

راستش , 

راستش تو در دنیای من,

تنها مرد کاخ زرینم هستی

مردی که شانه هایش را دوست دارم

و تمام روز, دلتنگش هستم 

 

صدای تو 

لالایی شب های بی قراری ام شده است 

 

الهه فاخته 

عاشقانه شماره 21

elahe_fakhteh بازدید : 563 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

تمام دلتنگی ام را , در جام می ریزم

و دوباره مینوشم این زهر تلخ را 

به امید مردن!

اما گاهی صدایت را می شنوم 

این صدا می شود نوشدارو!

دوباره جان می گیرم

 

من هزار بار می میرم و زنده می شوم 

و کسی نمی داند ... و کسی نمی فهمد ...

حس و حالی را که فقط با صدای تو, دگرگون می شود!

 

الهه فاخته 

عاشقانه شماره 18

elahe_fakhteh بازدید : 144 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

بیا جلوتر 

باز هم جلوتر 

آنقدر به من نزدیک شو تا 

گونه هایم از نفست 

گرم شود

حالا بگو دوستت دارم !

این دوستت دارم خیالم را راحت می کند

از تردیدی که گاهی به جانم می افتد 

بیا جلوتر ...  !!

 

  • الهه فاخته
  • عاشقانه شماره 17

 

قلب

elahe_fakhteh بازدید : 146 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

شعر زیبای همدم ناجنس 

درباره اسرار هر دل 

شاعر الهه فاخته

 

 گفتم : ای زیبای من رحم کن بر دلم
گفت : دل فروشی, دل‌فریبی , اطمینان چه سود ؟

گفتمش : بنشین , بگویم رازدل
گفت :" طعم غربت را نمی‌دانی, تو تنها نیستی !

شاپرک بر ناز گل خوابیده است
طعم تیغ خار صحرا را نمی‌داند هنوز
در میان آشوب دل‌های بی‌قرار
بی‌تحرک بودن, قصه ای بی‌باور است !

تو دلم دیدی و من درد غربت دیده ام
تا که غربت را نفهمی  بی‌گمان از دلم چیزی ندانی مهربان !" فاخته درد غربت را نداند
( درد غربت ... درد من نیست ! )


هر کسی از جنس خود , اسرار گفت
هر کسی راهی رود .. از دیگری راهش جداست

این‌چه دنیای عجیبیست
هر کسی یک‌راه دارد از راه یک‌دیگر .. سواست !

  • نویسنده الهه فاخته 
  • شعر همدم ناجنس
  • کتاب شعر فاخته

 

elahe_fakhteh بازدید : 179 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

 

شعر سپید من به لبخند تو جان می گیرم

از کتاب شعر صدای حق 

 

شاعر الهه فاخته


پنجره تنهاست

فکر پر می گیرد از بِستر ذهن

رخنه می اندازد در چِشم

باشد که نگاهی چَشم اندوه مرا می بیند

باشد که صدایم در سکوت قهوه ای چشمانم

میجنبد

من که دوستت دارم از تو دورم

من صدایم خاموش است

رنگ چشمان مرا می بینی و از من دوری؟

اسم شعرم را هر چه می خواهی بگذار

من از دوری تو تنهایم .

دیشب

خاطراتت را چیدم از آنچه گذشت

خندیدم

یاد لبخند تو من را خندانید

آه ... جمله ام را تو بساز

من که اینجا طلب وصل تو را می خواهم

ساحری آمد و لبخندم دزدید

خاموش شدم

در کجا سفره خاطره ام را چینم ؟

نان و آبم شده ای , می فهمی؟

من نه به تنهایی خویش

بل به احساس درونم

شوق دیدار تو را می جویم, می فهمی؟

خاطراتم شده ای, می فهمی؟

باشد تو بخند

من به لبخند تو جان می گیرم

من به لبخند تو جان می گیرم

 

  • دوشنبه : 24 / 8/ 1389
  • شاعر الهه فاخته 
  • کتاب شعر صدای حق
elahe_fakhteh بازدید : 264 شنبه 31 فروردین 1398 نظرات (0)

شعر عاشقانه کوچه باغ

شاعر الهه فاخته 

 

تو به من گفتی در کوچه باغ

به چه می خندی ای گل ناز ؟

من به تو خندیدم که زخندیدن من می خندی

من خندیدم تا تو بخندی گل ناز !

 

روزها می گذرد .. یاد آن لحظه بخیر

من و تو خندیدیم

 

تو به من گفتی : باغ پر از شاپرک است

تو در آن روز چه قدر خندیدی

یاد آن لحظه بخیر

من و تو پشت هیاهوی زمان

غافل از ترس به هم خندیدیم

شاید آن روز خدا هم خندید !

 

ولی ای دوست نگفتی که چرا

دل تنهای مرا دیدی و رفتی از باغ ؟

باغ من گل دارد ..پر سنبل, پر رز

و پر از پر زدن قاصدکان

باغ من شب دارد

و درختانش همه از رد شدن باد

شاعر خوش کلام اند

که می خوانند هر لحظه به یاد من و تو

 

یاد آن لحظه بخیر

که تو گفتی من همان شبنم برگم

که نباشم نشود سبز, بهار

پس چرا رفتی و باغم خالیست

زیر حرفت زده ای یار گران !...

پنیجشنبه 15 / 06 / 1391

الهه فاخته 

کتاب شعر صدای حق

شعر عاشقانه کوچه باغ

elahe_fakhteh بازدید : 131 جمعه 30 فروردین 1398 نظرات (0)

 

شعر تنهایی 

شاعر الهه فاخته

 

گاهی
تنهایی , نیشگون می گیرد از بازوان خسته من
درد میگیرد ,
بازوانم
می گریم ,
همچون شمع
هیچ کس نیست که بگوید اتفاقی افتاده است ؟!
چه صبور باید بود
هم خانه تنهایی شدن و

بودن و ماندن

 

  • الهه فاخته

  • کتاب شعر گاهی

  • انتشارات مایا 

  • موجود در نمایشگاه کتاب

elahe_fakhteh بازدید : 212 پنجشنبه 29 فروردین 1398 نظرات (0)

لالا ..لالا .. لالا لالا لالاییی 
لالا ..لالا... لالا لالا... لالا لالا لالایی
بازم شب شد . درومد ماه زیبا 
دوباره پنجره شد مونس آرامش تو
لالا لالا بخواب ای دختر تنهای شب ها
لالا لالا بخواب ای دختر تنهای شب ها
دوباره شب شد و رویا درومد
که تو رویا یکی عاشق ترینِ
بسان جوجه های جفت و عاشق

لالا لالا دوباره شب رها شد 
دوباره گرد و خاک یک خیال ساده و پاک
به چشمان نگاه دختری ، طوفان به پا کرد

شب آمد با خودش تصویرها ساخت
کسی را در آغوش کسی دیگر رها ساخت
عاشقی را به رویایی فرو برد
و دلتنگی به پایانش رسید و چشم خوابید!

چه شب زیباست ! لالا لایی لالایی
بخواب ای دختر عاشق به رویا
که شاید باز خوابش را ببینی
که اینبار آمده از نو بسازد
همان کاخی که ویران کرد با خشم
لالا لالا بخواب ای عاشق تنهایی شب
خیال را بس کن و چشمها را فرو بند
اگر دانی خدا داند .. و بسپار
می آید روزی که جبران تمام اشکهای شبانه ست
لالا لالا لالایی کن عزیزم
لالا لالا لالایی کن عزیزم
#الهه-فاخته

۱۹ شهریور ۱۳۹۷
یا حق

elahe_fakhteh بازدید : 139 پنجشنبه 29 فروردین 1398 نظرات (0)

کتاب  فراسوی واقعیت 

 ( دختر غم زده )

نویسنده الهه فاخته 

 

کنار پنجره دختری ایستاده است . قد متوسط, موهای فر و نسبتا بلند , چشم و ابروی مشکی  . لیوان چای را در دست گرفته و از پشت پرده به هیاهوی ماشینها نگاه می کند . ناگهان خاطرات کودکی اش در ذهنش متجلی می شود . 

کودکی کوچک, با پوست سبزه و موهای فرفری . در یک شهرک. کوچه هایی خاکی با خانه هایی آجری . مردمانی  شبیه به هم . گاهی مهربان گاهی نامهربان . 

صبح مثل همیشه از خواب بیدار می شود . 
دخترک صبحانه نمی خورد . انگار کسی به یاد او نیست . همیشه اخم بر ابرو دارد .
 از پله ها بالا می رود وارد حیاط خانه می شود . بوی گل شب بو که صبح پدر رویشان آب پاشیده بود, کل حیاط را گرفته است . گلهای آفتاب گردان به خط ایستاده اند و منتظر فرمان آفتاب هستند . باغچه ی کوچکی  که یک درخت یاس جوان دارد که پر پشت نیست . یک درخت سیب, دو درخت انار, درخت خرمالو و در قسمتی از باغچه ریحان و تره و جعفری و تربچه . دخترک همیشه تربچه ها را میکند و می خورد . او عاشق تربچه های قرمز کوچک است . حیاط را پشت سر می گذارد و به سمت کوچه می رود . سمت چپ, خاکریز بزرگی است که قرار بود یک روز خانه ای شود . 
به سمت دختران هم سن خود می رود . به امید اینکه شاید بازی کند اما اینبار نه تنها به او میخندند بلکه موهای فرفری اش را مسخره میکنند . او فقط چهار سال دارد . اشک در چشمانش حلقه می بندد و به سمت جایی می رود که همیشه تنها در آن بازی می کند . تلی از خاک . بدون عروسک, بدون اسباب بازی ... با خاک با سنگ... ظهر که می شود به خانه بر میگردد ...
ناگهان بوی باران را حس می کند ... پنجره میزبان قطره های باران شده است . دخترک خیسی اشکهایش را روی گونه هایش حس می کند . چهار سالگی و باز هم تنهایی!
elahe_fakhteh بازدید : 153 پنجشنبه 29 فروردین 1398 نظرات (0)

کتاب فراسوی واقعیت 

به قلم الهه فاخته 

( اصلاحیه کتاب دختر غم زده ) 

فصل دوم

اینجا یک دوره همی دوستانه است !
 همه هستند , کنار هم جمع شده اند ! یک تاریکی مطلق که میانش نوری مطلق می درخشد ! 
اینجا آسمان ششم است !
 انگار برای هر کس وظیفه ای مقرر شده است . رسالتی که باید انجامش دهد و برای آن شوق دارد . هر کس گمان می کند که بهتر از دیگری رسالتش را انجام خواهد داد .
 همه مطمئن هستند , مثل یک مسابقه بزرگ , هر کسی فکر میکند او قهرمان است ! میخواهند از یکدیگر پیشی بگیرند ! 
فرشته ای سمت من می آید و می گوید : راه سختی در پیش داری ! ما همیشه کنارت هستیم ! نگاهش میکنم : شاید نمیخواهم بروم ! اما باید بروم , خودم را تسلیم الله میکنم . نامه ام را میگیرم . در این نامه رسالتم مشخص شده است . میگوید : بخوان ! با ناراحتی : بازش میکنم , بخاطر نمی آورم اما هر چه بود مرا به شعف واداشت !
فرشتگان به هر کس نامه الله را می دهند , و دو هدیه به آنها میدهند , سربند تفکر را به سر همگی میبندند و بازو بند انتخاب را بر بازو !  
 با لبخند بدرقه می کنند . 
و آنها در حالیکه دو قدرت بزرگ دارند : قدرت تفکر و قدرت انتخاب ! به تونل خروج می روند !

روح یک دختر که با دستان مهربان او , نورانی شده است از آسمان ششم می گذرد و میداند برای رفتن به آسمان هفتم باید رسالتش را درست انجام دهد .

elahe_fakhteh بازدید : 128 پنجشنبه 29 فروردین 1398 نظرات (0)

کتاب فراسوی واقعیت 

به قلم الهه فاخته 

 

( اصلاحیه کتاب دختر غم زده ) 

فصل سوم 

 

به آسمان پنجم می رسد . بستری پوشیده شده از برف ! سفید با دانه هایی رقصان که هر کدام بلور زیباییست ! شاخه درختانی هستند که انگار میل زیادی به پوشیده شدن دارند و این سپیدی را دوست دارند ! 

آسمان نیلگون با مهربانی اندکی از آفتاب ! 

 پیرمردی با موهای سپید, چشمانی عمیق با لبخندی مهربان منتظر اوست .

..... (در این شش آسمان تمامی لبخندها زیبا هستند . تمامی لبخند ها بوی نور میدهند , بوی خالق را میدهند ) 

روی صندلی فرتوتی نشسته که بوی تازگی می دهد اما سپید است . چون برفِ سرد . به اطراف نگاه می کند همه جا سپید است و او سردش شده است !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پیرمرد با صدای بلند می خندد , دانه های برف از روی زمین جدا می شوند و روی تن دخترک را می گیرند . دخترک از سرما سرخ می شود . وقتی برفها تن او را می پوشانند سرما را احساس نمیکند . 

از بازتاب آفتاب روی برفها , حس مطلوبی می گیرد . مثل آیینه ای شفاف , تمام زیبایی دوچندان شده است , گرمای دلچسبی وجودش را گرفته و بیرون هوا سرد است ! بیرون از تنش ! 

 به پیرمرد نگاه می کند . هنوز آرام است , آرامش دارد !

 می‌پرسد :  اینجا کجاست ؟ اسم این سرزمین چیست ؟

 آیا من باید رسالت خود را در این سرزمین به انجام برسانم؟

« با خود فکر می کند این سوز و سرما هر چه باشد می ارزد اگر او را دوباره به آسمان هفتم برساند ! )..... 

 اما پیر مرد افکار او را با کلمه ای متراکم می کند ... 

..... زمستان  ... 

« در زمستان سرد, نغمه گرماییست

که اگر عاشق باشی,می فهمی

تن عاشق گرم است,وقتی

هر لحظه از حس تو می جوشد.... شعرواره های سپید من .....الهه فاخته... »

 

دختر می گوید زمستان ؟ زمستان دیگر چیست ؟ 

« در کولاک تنهایی زمان 

باران خیس اشک, چشمان خسته مرا دارد نگاه

آیا سوزش استخوانها را چشیده اید ای بیت های سپید؟

سردی زمستان عجول و, هم سردی تنهایی خموش 

در این ورطه سرد و غریب ... یاد تو است پشتوانه گرم تنم!

در اوج این سرمای دل فریب )

 ... شاعر الهه فاخته ........ 1385 » 

 

پیرمرد می گوید: زمستان تحمل بر سختی است .

 تو برای انجام رسالتت بارها زمستان را تجربه خواهی کرد اما به یاد داشته باش همیشه راهی هست !

 همانطور که سرمای تن تو را همین دانه های برف چون پوششی به گرما رساندند , می توانند بر تمام زندگیت ببارند و تو اگر راهی نیابی از سرمایش خواهی مرد و رسالتت را به پایان نخواهی رساند حتی شروع هم نخواهی کرد . 

دختر گفت : 

من چگونه باید در برابر این سرمای عجیب دوام بیاورم ؟

 

«  ... فریاد زدم : نقطه آخر اینجاست ؟

دل اندوهم گفت : نه 

و چنان روشن گفت  که تمنای سکوت, جان غمگینم را پر کرد  

آرام شدم درس خود را خواندم 

... صبر ! .... 

 شاعر الهه فاخته 1385 »

 

پیرمرد با نگاه مهربانش خردمندانه خندید و گفت : انسان موجودیست که در هر شرایطی راهی خواهد یافت! برای یافتن راه درست چشم دلت را باز نگهدار , و با چشم دل ببین , مطمئن باش , این چشم سوم به تو کمک خواهد کرد .

نزدیک دختر شد .

 دستان او را گرفت و یک بلور برف به او داد .

 بلوری زیبا و درخشنده , آنقدر شفاف که دخترک چهره خود را در آن دید . چهره ای که با آن بیگانه بود . چهره ای که شباهتی به چهره واقعی او نداشت .  

پیرمرد در گوش دختر زمزمه کرد : این هدیه من از زمستان است به تو . تا هر وقت بلور برف را دیدی یاد حرفهای من بیافتی و بدانی که همیشه یک راهی هست ! باید تحمل کنی و ادامه دهی ! 

در روزهای سرد زندگی ات معبود را از یاد نبر ! او تو را میبیند , آگاه و شنواست ! 

 

به من بگو, حال که این سرما را دیده ای باز هم می خواهی رسالتت را شروع کنی و به سرانجام برسانی ؟ 

 

دخترک با صدای بلند و محکم گفت : بله 

پیرمرد گفت : حالا به آسمان چهارم برو و حرفهای مرا از یاد نبر . 

elahe_fakhteh بازدید : 142 پنجشنبه 22 فروردین 1398 نظرات (0)

 

کتاب فراسوی واقعیت 

به قلم الهه فاخته 

 

( اصلاحیه کتاب دختر غم زده ) 

 

فصل چهارم

 

زمین زیر پای دختر لرزید , چاله ای باز شد و او به سمت آسمان چهارم پرت شد . هنوز سردش بود . به زمین آسمان چهارم که رسید کمی دردش گرفت . احساس عجیبی بود . او تا به حال درد را درک نکرده بود  . 

خوب نگاه کرد . کسی را ندید .

 رنگ آسمان چهارم سرخ بود و نیمه ابری !

 مِه غلیظی در حال حرکت بود , تنه و شاخه درختان , رنگ باخته و عربان از برگ ! بعضی از برگهایی نیمه جان که توان ایستادن در شاخه ها را نداشته و تسلیم زمین میشدند . برگ های طلایی , شاید زیبا ! گاهی دلگیر !

 

اینک سرما از تنش رخت بسته بود . نسیم ملایمی وزید. موهای دختر, صورتش را نوازش کرد . او هنوز روی برگها نشسته بود , با چشمهایی گشاده از حیرت مینگریست ! 

ناگهان صدای آواز زنی را شنید که از پشت درختانی که برگهایشان زرد بود و نیمی از برگهایشان را روی زمین ریخته بودند به گوش رسید . 

سلام, دختر زیبا ! آیا می خواهی رسالتت را انجام دهی ؟

 

 دختر که هنوز هیچ چهره ای از آن زن ندیده بود مشتاق سمت صدا ایستاد و گفت آری آری من میخواهم رسالتم را انجام دهم تا خالقم را خوشنود سازم . 

 

زن دوباره با صدایی رسا و بلند گفت : 

آیا خالق را آنقدر دوست داری که می خواهی خوشنودش سازی؟

دختر گفت: این دیگر چه حرفیست ؟ او همیشه با من مهربان بوده است .همیشه در کنار او شاد و خندان بوده ام .

 او را همه دوست دارند مگر می شود کسی باشد که او را دوست نداشته باشد ؟ 

زن گفت : آری تو در انجام رسالت خویش مردمانی را خواهی یافت که الله را فراموش کرده اند . 

 

 ( دخترک با خود اندیشید : مگر می شود خالقی که ما را خلق کرده است را از ذهن برد؟ او که کوچک نیست) 

 

 دخترک با صدایی بلند گفت : خالق ما که کوچک نیست , کم نیست چگونه فراموش شود؟ حتی فرشتگان هم فراموش نمیکنند و در سرزمینی که من در آن بودم , فراموشی فقط یک افسانه بود ... بدون الاه زندگی کردن ممکن نیست !

زن فریاد زد : و اینک تو به سرزمینی خواهی رفت که فراموشی در آن نه تنها یک افسانه نیست بلکه یک داستان غم انگیز است که گاهی ...  فقط گاهی خوب است که باشد . 

حالا خم شو و یک برگ از روی زمین بردار .

 دخترک خم شد و برگی را از روی زمین برداشت که زرد بود و تکه ای از آن در دست دخترک خورد شد . 

 

 

 

 

 

« باز پاییز رسید,فصل رویاها رسید

فصل ساده , بی اراده از پی تغییر

فصل شعر و فصل عشاق

فصل عجیب رنگهای کهکشان

باز پاییز رسید

قلب شاعر تکانی میخورد

ماه می لرزد ..قصه ای می آید از اعماق دل

مثل پاییز پیچیده و زیبا, شاعری کن تا میتوانی ای رفیق! 

 شاعر الهه فاخته (کتاب شعرواره های سپید من »

 

زن مقتدر گفت : این هدیه من برای تو است . یادت باشد که تو اکنون در خزان هستی .

 گاهی باید فراموش کنی , گاهی باید فراموش نکنی . 

گاهی باید دوست بداری گاهی نباید دوست بداری .

گاهی باید ببخشی گاهی نه

گاهی باید مهربانی کنی گاهی بیشتر 

گاهی باید اعتماد کنی گاهی نه !

فراموشی وزنه تعادل تو در زندگیست ! 

 

 

 

 

 

دختر گفت : چرا ؟ 

زن گفت : برای اینکه بتوانی در دنیای جدید زندگی کنی . فقط از تو می خواهم با من عهدی ببندی . 

دخترک گفت : با تو پیمانی ببندم ؟

زن گفت: پیمان ببند در آن دنیا خالق را از یاد نبری ! هر شرایطی پیش آمد , سخت یا آسان , شاد یا غمگین او را صدا کنی و بدانی فقط اوست که میشوند و از همه کس و همه چیز به تو نزدیک تر است ! چنانی که صدای مرا واضح میشنوی , او هم صدای تو را اینچنین واضح و شفاف میشوند اما شاید پشت یک مِه غلیظ باشد اما صدایش بر تو آشکار است .

دخترک خندید و بلند بلند قهقهه زد .. 

او را از یاد ببرم ! او تنها رفیق من است ! 

 و همانطور که می خندید زن پاییزی خاموش شد .  آسمان , آبی شد 

 

 

 

برگها با بادی خشمگین از زمین کنده شدند به دور دخترک پیچیدند و دخترک که باز هم داشت بلند بلند می خندید در بین این گردباد پاییزی چرخید و چرخید و چرخید  ... قطره های باران صورتش را خیس کردند . حس خوبی داشت. چشمانش را بست و بوی باران را نفس کشید !

وقتی چشمانش را باز کرد 

 

گفت: راستی گفتی اینجا خزان بود ؟ 

elahe_fakhteh بازدید : 240 چهارشنبه 15 اسفند 1397 نظرات (0)

یکی بود ، یکّی نبود
زیر آسمان شهر گل کوچکی در گلدان بود!
از سر کوچکش غنچه ای زیبا خندید ! 
اما باد آمد غنچه اش را چید !
گل غمگین شد
غم را به درونش ریخت
پژمرد

 

بقیه این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید 

 

elahe_fakhteh بازدید : 328 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (1)
این هم شعری زیبا از لالایی من در یک شب بارانی سال 1385. شعری از کتاب جونی جونی یار جونی

شعر زیبای لالایی همراه با دکلمه از بانو الهه فاخته 

از کتاب جونی جونی یار جونی 

 

شعر لالایی را در ادامه مطلب بخوانید ... 

elahe_fakhteh بازدید : 461 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

 

دکلمه صوتی سیگار 

با صدای الهه فاخته 

با فرمت صوتی mp3\

 

یک روز بالاخره به سراغم می آیی و میبینی گوشه لبهایم سیگاری روشن است.
آنگاه از خود مپرس که با گذشته ام چنین چیزی محال است
تو ..خود تو .. باعث هستی
آنگاه که ذره ذره از نبودنت آب میشدم
آنگاه که از غم دوریت هزاربار می مردم و به امید دیدنت زنده میشدم 
آنگاه که برایت جان می دادم و تو چون کوه یخ نظاره گرم بودی
قلب عاشقم را سوزاندی!

حالا اگر سرد شده ام، ساکت شده ام ، بی احساس شده ام و گوشه لبهایم سیگاری روشن است که جسمم را میسوزاند ..تو آری تو باعث شده ای! 
تو مسوول قلبی هستی که آن را عاشق خودت کرده ای!
پس با بی تفاوتی ات ، روح صاحبش را نسوزان
ویران کده ها خاموشند!

elahe_fakhteh بازدید : 144 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

کتاب فراسوی واقعیت 

به قلم الهه فاخته 

 

( اصلاحیه کتاب دختر غم زده ) 

فصل پنجم

 

ناگهان دید روی تنش خیس شده است . در یک دستش یک برگ پاییزی , و در دست دیگرش بلور یخ . 

هوا گرم بود . نمی دانست باید چکار کند . اینجا جای دیگری بود . سرزمین دیگری بود .

 گفت : انگار که رسالتم شروع شده است! 

صدای مرد جوانی از پشت سرش شنیده شد.

 تا زمانیکه به یاد داری رسالتت چیست هنوز رسالتت شروع نشده است ! 

 

دختر چرخید و به پشت خود نگاه کرد . چمن‌هایی سبز زیر پاهایش بودند . قلقلکش آمد . خندید . و در همان حین گفت: چه گفتی ؟ 

سپس ادامه داد . من در دنیای دیگری بودم ,صدای خش خش برگهایش و بارانی که بوی غریبی داشت چنان آرامم کرد که اصلا متوجه نشدم کی به اینجا آمدم و نتوانستم سوالهای بیشتری از بانوی خزان بپرسم . 

 حالا اینجا کجاست ؟ 

به مرد جوان نگاهی دوباره انداخت . او هم لبخندی زیبا داشت . روی سرش حلقه ای از برگهای سبز بود و در دستانش سیب و انار ! 

جوان گفت اینجا آسمان سوم, تابستان است !

 

 

او سیب را بویید . دخترک لرزید .  جوان خندید و بر سیب گازی زد . دختر اشک در چشمانش غلتید انگار یک داستان غم انگیز برایش زنده شده بود !.  

 

« .... رانده شد انسان با یک سیب 

از فریب شیطان با یک هوس شهوانی

اگر می دانست نا فرمانی , تاوان بزرگی دارد

شیطان را مطیع خود می ساخت 

..... شاعر الهه فاخته » 

 

دختر آه کشید و نمیدانست این چیزی که درونش هست چیست .

 مرد جوان گفت : این آه است . این غم است و تو در انجام رسالت خود ممکن است گاهی در آن غرق شوی اما یادت بماند سیبی که برای تو این غم را پدید آورد , می تواند جسم تو را شفا بخشد . می تواند بویش به تو تلنگری بزند که شاید درونت احساس کنی از کجا آمده ای و یادت باشد تو برای انجام رسالتی به زمین میرسی . 

 باید بدانی که غمها و شادیها زود گذر هستند .

 و به چرخش بادی به همدیگر می رسند . 

از پس هر شادی غم, و از پس هر سختی آسانی است ! 

برای اینکه به خود مغرور نشوی و بدانی برای رسیدن به پایان رسالتت باید از چه راهی بروی ممکن است زندگی سخت در پیش داشته باشی اما چون صاحب اختیار و انتخاب هستی می توانی در همان زمین بمانی و زندگی کنی و رسالتت را انجام ندهی که در آن صورت راه آسانی خواهی داشت و مدتی را با همسفرانت خوش خواهی بود

اما خالق زمانی خوشنود میشود که ... 

رسالتت را به پایان برسانی 

 

دختر کمی فکر کردو گفت : من ... من گمان می کنم آن گردباد پاییزی مرا دچار فراموشی کرده است و من بخاطر ندارم رسالتم چیست ؟ 

مرد خندید !

دختر گفت : راست می گویم , من باید چگونه بفهمم رسالتم چیست ؟ سراسیمه و حیران اطرافش را نگاه کرد و گفت : باید دوباره برگردم راه بازگشت کجاست ؟ 

مرد جوان  گفت : راهی را که انتخاب کرده ای, بازگشت ندارد . مگر سرانجامی که در کتاب سرنوشتت برایت نوشته شده است . و تو هرگز قادر نخواهی بود سرنوشتت را عوض کنی اما می توانی دنیای اندوه ات را تبدیل به یک زندگی سعادت مند کنی . 

دخترپرسید : سعادت یعنی چه ؟

پسرجوان گفت : سعادت یعنی آرامش و لذتی که هر کسی یک جور معنایش می کند . اما زیر سایه روشن بینی است , دقیقا شبیه همان احساسی که در آسمان هفتم داشتی . 

دختر گفت آسمان هفتم ؟ آه یادم نیست ... و شروع کرد به گریه کردن . 

کمی بعد که آرام شد گفت: این دیگر چه بود ؟

 جوان گفت: این اشک است . هر گاه که غمگین می شوی گریه کن و الاه را صدا بزن . تا آرام بگیری .  این راهیست که باید طی شود . تو از فراموشی خود نگران نباش. اگر تو او را فراموش کنی او تو را فراموش نخواهد کرد . 

دخترک اضطراب عجیبی داشت . ( یعنی چه در انتظارم خواهد بود ؟ ) 

مرد جوان به او یک انار سرخ  داد . و به او گفت :این انار را از تابستان به تو هدیه می دهم . تا حرفهای من از یادت نرود. انار را به همراه برگ زرد پاییزی و آن بلور زمستان و شکوفه ای که در آسمان بعدی خواهی گرفت در قلبت بگذار تا گم نشود .

 

دخترک به قلبش نگاه کرد . قفل داشت . ..

 گفت: اما این که قفل دارد . من کلیدش را از کجا بیاورم . 

پسر جوان تبسمی کرد و با صدایی نرم گفت : قفل قلبت در دست خودت هست . هر گاه که بخواهی چیزی را در آن میگذاری و هر گاه که نخواهی چیزی به آن راه نخواهد یافت 

هر زمان هم که دستت را روی قلبت بگذاری و الاه را صدا بزنی او پاسخت را خواهد داد .

در قلبت با هر خواسته از الله باز خواهد شد . او منتظر است که فقط بخواهی , و از او بخواهی !

دختر اشکهایش را با دستان لطیفش پاک کرد

 گفت : آیا الاه جوابی میدهد ؟ 

پسرجوان خنده زیبایی کرد وگفت : او می گوید , جانم !

 

تن دختر لرزید , به رودخانه کنار چمن نگاه کرد . صدای آب آرامش کرد , به درختان نگریست . 

 

پسر جوان گفت : در تابستان تمام میوه ها به تکامل میرسند . 

دخترگفت: آیا دیگر زمستان و پاییز و تابستان را نمیبینم؟ 

پسر جوان خندید و گفت : تو بارها و بارها آنها را میبینی و هرگز از دیدنشان سیر نخواهی شد . 

دختر گفت : اگر خالقم را از یاد ببرم , چگونه به یادش خواهم آورد ؟ 

پسر جوان گفت : پروردگار به انسان قدرت تفکر داده است . تو هرگاه که به اطرافت نگاه کنی و به چیزهای اطرافت فکر کنی , سرانجام به او خواهی رسید . 

اول و آخر تمام آفریده شدگان الله است ! 

و آنگاه که فکر کردی, انسان فکوری خواهی شد . انسان فکور به درجه ای  می رسد که نشانه ها را میبیند . و از این نشانه ها راه درست را انتخاب می کند . 

دخترک گفت : انتخاب ؟

پسر جوان گفت : آری انتخاب , همانگونه که در ابتدا خودت خواستی به این دنیا بیایی؟

دخترک گفت : من چه خواستم ؟ چرا خواستم به این دنیا بیایم ؟

جوان گفت : نمیدانم , هر کس با الاهش عهدی دارد, هیچکس از راز دیگری آگاه نیست جز خود او ...

 

تو صاحب قدرت تفکر و انتخاب هستی. اول یاد میگیری خوب بشنوی و عشق بورزی , و سپس یاد می گیری حرف بزنی و عشق بورزی .

 برای کارهایت اول فکر کن,

 به الاه توکل کن و سپس انتخاب کن, تا بهترین راه را انتخاب نمایی . تو صاحب ارزش و اقتدار هستی . 

می توانی دعا کنی

 

دختر پرسید : دعا یعنی چه ؟ 

پسر جوان پاسخ داد : دعا یعنی بخواه تا به تو داده شود .

 

 ذهن تو چنان قدرتی دارد که به تمام سوالهایت با گذشت زمان پاسخ خواهد داد یا حادثه ای را در برابرت بوجود خواهد آورد که تو را هوشیار خواهد کرد حتی زمانی که اشتباه می کنی .

خالق با نشانه هایش راه را بر تو هموار خواهد ساخت . 

 این قدرت ایمان است .

 همان چیزی که در زمین کم و زیاد می شود اما در دنیایی که تو از آن آمده ای یک اندازه است ! 

دختر خیالش راحت شد. 

 

   «   قدرت اختیار و انتخاب, قدرت تفکر  »

دوقدرت جادویی هستند که او را در انجام رسالتش کمک خواهند کرد. 

فاخته ای آواز خواند . از روی شاخه درختی فرود آمد و در مقابلش زانو زد .

 پسر جوان دست دختر را گرفت و سوار بر فاخته کرد . دستان پسر به لطیفی رودخانه ی زلالی بود که دختر به آن نگریست , و گرمایی داشت که دختر احساس می کرد قصه ای دارد .

 

 ( گرمایی که حاصل از گذاشتن دست روی سینه است آنگاه که خالق را صدا میزنی و او می گوید : جانم ! ) 

 

پسر جوان گفت : به من بگو, حال که گرما و اشک و اندوه را فهمیده ای  باز هم می خواهی رسالتت را شروع کنی و به سرانجام برسانی ؟ 

دخترک با صدایی آرام و نگران گفت : من میخواهم خالقم را خوشنود سازم وقتی خودم خواستم او را خوشنود کنم باید راهم را به پایان برسانم . 

 

فاخته پر گرفت و بر فراز آسمان به پرواز در آمد . 

دختر چهره خویش را بر روی آن رودخانه آرام دید . چهره او عوض شده بود . او غم داشت !

 اشکی از گوشه چشمانش غلتید , فاخته آوازی سر داد و از بالای ابرها فرود آمد . 

 

elahe_fakhteh بازدید : 291 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

آمدم تا عاشقانه , در کنار تو بمانم 

تا برایت جان دهم 

آمدم تا بمانم نازنینم !

گرچه رب بر من نظر کرد 

عاشقی را صادقانه باورم کرد 

چشمهایت از نگاهم دور نیست 

تا زیباترین افسانه عشق 

آمدم با تو بمانم تا آخرش .... 

 

  • شاعر الهه فاخته 
  • کتاب شعرواره های سپید من 
elahe_fakhteh بازدید : 531 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

آه تو نیستی و سهم من از تو 

فقط .. گریه ... شده است ! 

 

سرم را روی بازویم می گذارم 

صدای نبض دستم , انگار معجزه گر ست !

و مرا می برررررردبه رویای با تو بودن !

 

دستهایم را می گیری و تا مرز شب , 

روی زمین می خندیم و قه قهه می زنیم 

میخواهم فقط تماشایت کنم 

کسی داد میزند : میوه هزار ! 

می پرم از رویا و تمام بدنم سرد می شود 

به خانه خلوتم که می نگرم , گریه ام می گیرد 

دستانم را جلوی چشمانم می گیرم 

آه تو نیستی و من منتظرم به شانه ام بزنی 

آه تو نیستی و سهم من از تو 

فقط .. گریه ... شده است ! 

الهه فاخته 

elahe_fakhteh بازدید : 160 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

اگر این عشق , واقعی باشد این بار قلب تو است که برای من می تپد 

این بار تو هستی که به سراغم می آیی 

 

ایمان دارم به پاکی احساسم

ایمان دارم به قدرتی که مرا پشتیبان تو کرد 

و ایمان دارم به دانایی الله که او همه چیز را می داند و می شنود !

 

اگر این عشق , واقعی باشد این بار قلب تو است که برای من می تپد 

این بار تو هستی که به سراغم می آیی 

و قلبم را می خواهی ... خدا کند دیر نشود ! خدا کند دیوار نشود مرگ من میان من و تو ..

خدا کند اسیر فیلمهای دوزاری نشوی و نخواهی عاقبت عشق , ذهن مشوق یک نویسنده ای شود که عشق را با هجی کردن هم اشتباه می نوسد !

الهه فاخته 

 

elahe_fakhteh بازدید : 170 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

چشمهایت مال من است .

امشب 

رویایی ترین شب زندگی ماست 

آسمان شب صاف است 

شهر نفس می کشد  و من تو را می بوسم 

نفست , نفست را بو می کشم 

زندگی می کنم با گرمای بدنت 

جان می گیرم با چشمهایت 

آه , چشمهایت !  ...

چشمهایت مال من است .

الهه فاخته 

elahe_fakhteh بازدید : 218 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

 

دلنوشته عاشقانه دزد عشق

دلنوشته عاشقانه شماره 11

نویسنده الهه فاخته 

 

 

 

خوابت را دیدم 

دیشب خوابت را دیدم که در آغوشم خوابیدی 

گفتی : آرامم کن , صدای قلبت را می خواهم 

و امروز آتشی سوخت و آواری ریخت 

چشمهایم تر شد 

 

وجودم را می سوزانند کسانیکه تو را از من می گیرند تا کاخ آرزوهایم را ویران کنند! کاخی را که پادشاهش تو هستی !

آه کاش این آوار امروز به سر آنها می ریخت به سر کسانی که عشق را می دزدند 

عشق را می کشند 

و قلبشان سنگی ست !

الهه فاخته

دلنوشته و نامه عاشقانه دزد عشق

 

 

elahe_fakhteh بازدید : 184 یکشنبه 12 اسفند 1397 نظرات (0)

 

دلنوشته عاشقانه دلتنگی برای معشوق

دلنوشته عاشقانه شماره 10

نویسنده الهه فاخته 


چقدر امشب دلم , بی تاب دستهایت شده است 

دستهایی که صورتم را در خود گرفته و از گرمایش آرام گرفته ام 

حتی در خیال !عشق را که نمی شود دیکته کرد !

گاهی مثل همین امشب 

گاهی مثل همین الان 

بالش زیر سرم هم دلهره گرفته است 

و می گوید چقدر اسمش را تکرار می کنی ؟!

آن چه می داند عشق چیست !

و چه می داند دلتنگی چیست !

و چه می داند پناه بردن به آن از سر چیست ؟

 

چقدر امشب دلم , بی تاب دستهایت شده است 

دستهایی که صورتم را در خود گرفته و از گرمایش آرام گرفته ام 

حتی در خیال !

  • الهه فاخته 
  • 24 تیر 
  • دلنوشته و نامه عاشقانه شماره ده  
elahe_fakhteh بازدید : 153 چهارشنبه 08 اسفند 1397 نظرات (0)

کتاب فراسوی واقعیت 

به قلم الهه فاخته 

 

( اصلاحیه کتاب دختر غم زده ) 

 

فصل ششم

 

 

دختر می دانست اینجا سرزمین دیگریست . 

آسمان پر از نور خورشید بود , طلایی و زیبا , زرد و روشن !

 فاخته بر زمین نشست باز هم چمن بود اما اینبار درختان میوه نداشتند . درختان پر از شکوفه های رنگارنگ بودند . شکوفه هایی به رنگ صورتی, بنفش , سرخ و سپید. 

گلبرگهایش در هوا پراکنده بودند . عطر یاس در هوا پیچید. نسیم وزید . 

ناگهان...

 فاخته آوازی سر داد و از مقابل چشمان دختر فراموش شد. باران بارید . بارانی آرام, نم نم و رخشان . 

دختر صورتش را به سمت آسمان گرفت . صدای دختر بچه ای را شنید.....  باران: صدای فرشتگان است !

صورتش را به سمت دختر بچه چرخانید. باران ناگهانی بند آمد .

 دختر گفت: تمام شد؟

 دختر بچه خندید و گفت : باران بهاری زود میبارد و به ناگه تمام میشود . 

گفت باز هم می بارد؟ 

دختر بچه گفت : بله می بارد واگر می خواهی احساسش کنی نباید اجازه دهی کسی تو را از این حال و هوا بیرون بیاورد. 

دختر آهی از امیدواری کشید .

 لبخندی زد و گفت: نامت چیست ؟

دختر بچه گفت: من بهار هستم و اینجا آسمان دوم است 

دختر گفت به من گفته اند از آسمان دوم شکوفه ای بگیرم .

 دختر بچه سبدی در دست داشت . گفت: بیا با هم برویم و شکوفه ها و گلهای بسیاری را برایت جمع کنیم .

 دختر گفت: اما من باید بروم کار دارم . می ترسم دیر بشود .

 دختر بچه گفت: هیچ وقت دیر نمی شود . نگران نباش. کجا میخواهی بروی؟ 

دخترک گفت : به .... به ... ایم ... نمیدانم ... فقط می دانم باید بروم . 

دختر بچه گفت: خوب است که می دانی باید بروی . 

حالا با من بیا . 

دخترک همراه دختر بچه به راه افتاد . به گلزاری رسید پر از گلهای قاصدک . گلهای قاصدک تا دخترک را دیدند گفتند: مسافر مسافر  ... و به سمت دختر آمدند و به او سلام دادند . تک تک .

دختر خنده اش گرفته بود . قاصدکهای کوچک و بزرگ و چه قدر بازیگوش !

 

 «  قاصدک بال بگیر 

زندگی راز یک زیستن افسون است 

راز این افسانه در این است 

اگر دل بسپاری و پر از عشق شوی 

زندگی مال تو است 

زندگی, ارث این خواب بیدار تو است... 

کتاب و شاید عشق 1 ... شاعر الهه فاخته»

 

دختر بچه دست دختر را گرفت و با هم در گلزار دویدند. و آنقدر خندیدند و فریاد زدند که پروانه ها به خندیشان حسادت کردند و در دل گفتند کاش ما می توانستیم رسالتمان را به پایان برسانیم و چون او شاد شویم !

 

قورباغه ای به میان گلها پرید و گفت: از کجا معلوم که او بتواند سربلند شود ؟ آدمهای زیادی اینجا آمدندورفتند اما خیلی از آنها پیش ما یا در آسمان های دیگر ماندند . 

پروانه گفت : خیلی هایشان را ما ندیدیم و پیشمان نیامدند شاید آنها الان در آسمان هفتم باشند ! 

کاش می توانستیم فرصت دیگری بیابیم . اما آه ... عهد شکستیم !

 بادی آمد , پروانه را به سمت گلها برد , پروانه بازی کرد , در خود فرو رفت , در دنیای خود غرق شد و فراموش کرد لحظه پیش چه گفته است !

 

غروب شد , خورشید مهربان بر کوه ها و دشتهای پر از گل دست مهربانش را کشید . تا کم کم پایان بگیرد . 

دختر غمگین شد فکر کرد که وقت رفتن شده است . روی تپه ای نشست و به غروب نگاه کرد . 

دختر بچه پرسید :چرا غمگینی ؟ 

دخترک گفت : احساس می کنم , باید بروم و همانطور که تابستان گفت معنی غم و اندوه را فهمیدم و برای انجام رسالت خود باید سختی را تحمل کنم و من نمی دانم چه خواهد شد و اینکه یادم نیست رسالتم چیست در حالیکه هنوز به وعده گاه نرسیده ام , به شدت غمگینم.... 

دختر بچه گفت : خورشید هر بار که می رود دوباره بازمیگردد. اما زمان میتواند آن را طولانی تر کند ! تو باید جسور باشی ! نترس , حرکت کن و از خالق کمک بگیر!

دخترک گفت : من می خواهم او را با انجام رسالتم خوشنود سازم اما نمی دانم چگونه , و این غروب مرا به یاد این سوال انداخت,آیا می توانم خالقم را خوشنود سازم ؟!

اکنون در آسمان دوم حتی رسالت خویش را فراموش کرده ام اما فقط می دانم او بسیار مهربان و بخشنده و متفکر است . 

غروب رو به پایان بود که دختر حرفهایش تمام شد و همانطور که غروب خورشید را می دید, و اشک در چشمانش حلقه زده بود , دید خورشید , طور دیگری شده است , رنگش همان رنگ غروب است اما پر از حس عجیبی ست که دل دختر را قرص تر می کند .

 دختر بچه گفت: این امید است . نا امیدی پس از امید . پایان شب سیه سپید است ! 

او گل هایی را که همراه دختر بچه چیده بود در قلبش گذاشت

 از دختر بچه پرسید : شب ؟ شب دیگر چیست ؟ 

دختر بچه گفت : شب یک تلنگر از حضور نور است ! 

ماه و ستارگان تداعی بی نهایت مکانی هستند که از آن آمده ای ! 

در زمین پر از نشانه است برای کسانی که تفکر میکنند و عمیقا تامل میکنند .

خورشید طلوع کرد ! گرگ و میش شد ! بین بودن و نبودن ! ماندن و رفتن فقط یک مرز است ! 

آسمان رنگ گرفت ...  سرخ و زرد و نارنجی ! شور رفتن , حرکت کردن ! 

elahe_fakhteh بازدید : 151 چهارشنبه 08 اسفند 1397 نظرات (0)

کنار پنجره دختری ایستاده . قد متوسط, موهای فر و نسبتا بلند , چشم و ابروی مشکی . لیوان چای را در دست گرفته و از پشت پرده به هیاهوی ماشینها نگاه می کند .

ناگهان خاطرات کودکی اش در ذهنش متجلی می شود .

کودکی کوچک, با پوست سبزه و موهای فرفری . در یک شهرک. کوچه هایی خاکی با خانه هایی آجری . مردمانی شبیه به هم . گاهی مهربانی گاهی نامهربان . صبح مثل

همیشه از خواب بیدار می شود .


دخترک صبحانه نمی خورد . انگار کسی به یاد او نیست . 

همیشه اخم بر ابرو دارد .

از پله ها بالا می رود وارد حیاط خانه می شود . بوی گل شب بو که صبح پدر رویشان آب پاشیده بود, کل حیاط را گرفته است . گلهای آفتاب گردان به خط ایستاده اند و

منتظر فرمان آفتاب هستند . باغچه ی کوچکی که یک درخت یاس جوان دارد که پر پشت نیست . یک درخت سیب, دو درخت انار, درخت خرمالو و در قسمتی از باغچه

ریحان و تره و جعفری و تربچه . دخترک همیشه تربچه ها را میکند و می خورد . او عاشق تربچه های قرمز کوچک است . حیاط را پشت سر می گذارد و به سمت کوچه می

رود . سمت چپ, خاکریز بزرگی است که قرار بود یک روز خانه ای شود .

به سمت دختران هم سن خود می رود . به امید اینکه شاید بازی کند اما اینبار نه تنها به او میخندند بلکه موهای فرفری اش را مسخره میکنند . او فقط چهار سال دارد .

اشک در چشمانش حلقه می بندد و به سمت جایی می رود که همیشه تنها در آن بازی می کند . تلی از خاک . بدون عروسک, بدون اسباب بازی ... با خاک با سنگ... ظهر که می شود به خانه می رود ...

ناگهان بوی باران را حس می کند ... پنجره میزبان قطره های باران شده است . دخترک خیسی اشکهایش را روی گونه هایش حس می کند . چهار سالگی و باز هم تنهایی!

الهه فاخته درشبکه های مجازی

 


دوستان عزیز میتوانید من را ( الهه فاخته ) در شبکه های مجازی اینستاگرام , تلگرام و آپارات با یوزر elahe_fakhteh دنبال کنید 

تعداد صفحات : 20

الهه فاخته
Profile Pic


 به نام آرامش قلب ها

عزت دست خداست

زندگیتو با امید ادامه بده , همیشه یه راهی هست


سلام به سایت رسمی الهه فاخته خوش آمدید


در این سایت شعرها , دلنوشته ها , کتاب ها , دکلمه ها و اشعار الهه فاخته رسانه می شود .

 

 الهه فاخته  ( مستعار ) متولد 1366 شاعر معاصر و نویسنده , گاهی خوانش شعر و دلنوشته انجام میدهد , استاد  و داور رسمی تکواندو و کیک بوکسینگ است.


 

من، فاخته .... صاحب قدرت قلم، هرچه دارم از خالق دارم
سالهای باقی عمرم را از "حق" الهی مینویسم

می خواهم پرواز کنم چون پرنده ای آزاد رها و اوج بگیرم تمام شاعرانگی من در حس مشترک است حسی بین قلب من و تو من به پرواز ایمان دارم یا حق !


 پینوشت : زندگی آنقدر ها هم پیچیده نیست که دنبال دلیلش بگردیم .

شاد بودن , عاشق بودن و حال خوب داشتن و درستکار بودن شاید نتیجه سختی هایی باشد که هر انسانی در زندگی خود خواهد داشت تا بالاخره به آن خواهد رسید .

یا حق 

الهه فاخته



اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از چه طریق وارد سایت الهه فاخته شدید ؟