کتاب فراسوی واقعیت
به قلم الهه فاخته
( اصلاحیه کتاب دختر غم زده )
فصل پنجم
ناگهان دید روی تنش خیس شده است . در یک دستش یک برگ پاییزی , و در دست دیگرش بلور یخ .
هوا گرم بود . نمی دانست باید چکار کند . اینجا جای دیگری بود . سرزمین دیگری بود .
گفت : انگار که رسالتم شروع شده است!
صدای مرد جوانی از پشت سرش شنیده شد.
تا زمانیکه به یاد داری رسالتت چیست هنوز رسالتت شروع نشده است !
دختر چرخید و به پشت خود نگاه کرد . چمنهایی سبز زیر پاهایش بودند . قلقلکش آمد . خندید . و در همان حین گفت: چه گفتی ؟
سپس ادامه داد . من در دنیای دیگری بودم ,صدای خش خش برگهایش و بارانی که بوی غریبی داشت چنان آرامم کرد که اصلا متوجه نشدم کی به اینجا آمدم و نتوانستم سوالهای بیشتری از بانوی خزان بپرسم .
حالا اینجا کجاست ؟
به مرد جوان نگاهی دوباره انداخت . او هم لبخندی زیبا داشت . روی سرش حلقه ای از برگهای سبز بود و در دستانش سیب و انار !
جوان گفت اینجا آسمان سوم, تابستان است !
او سیب را بویید . دخترک لرزید . جوان خندید و بر سیب گازی زد . دختر اشک در چشمانش غلتید انگار یک داستان غم انگیز برایش زنده شده بود !.
« .... رانده شد انسان با یک سیب
از فریب شیطان با یک هوس شهوانی
اگر می دانست نا فرمانی , تاوان بزرگی دارد
شیطان را مطیع خود می ساخت
..... شاعر الهه فاخته »
دختر آه کشید و نمیدانست این چیزی که درونش هست چیست .
مرد جوان گفت : این آه است . این غم است و تو در انجام رسالت خود ممکن است گاهی در آن غرق شوی اما یادت بماند سیبی که برای تو این غم را پدید آورد , می تواند جسم تو را شفا بخشد . می تواند بویش به تو تلنگری بزند که شاید درونت احساس کنی از کجا آمده ای و یادت باشد تو برای انجام رسالتی به زمین میرسی .
باید بدانی که غمها و شادیها زود گذر هستند .
و به چرخش بادی به همدیگر می رسند .
از پس هر شادی غم, و از پس هر سختی آسانی است !
برای اینکه به خود مغرور نشوی و بدانی برای رسیدن به پایان رسالتت باید از چه راهی بروی ممکن است زندگی سخت در پیش داشته باشی اما چون صاحب اختیار و انتخاب هستی می توانی در همان زمین بمانی و زندگی کنی و رسالتت را انجام ندهی که در آن صورت راه آسانی خواهی داشت و مدتی را با همسفرانت خوش خواهی بود
اما خالق زمانی خوشنود میشود که ...
رسالتت را به پایان برسانی
دختر کمی فکر کردو گفت : من ... من گمان می کنم آن گردباد پاییزی مرا دچار فراموشی کرده است و من بخاطر ندارم رسالتم چیست ؟
مرد خندید !
دختر گفت : راست می گویم , من باید چگونه بفهمم رسالتم چیست ؟ سراسیمه و حیران اطرافش را نگاه کرد و گفت : باید دوباره برگردم راه بازگشت کجاست ؟
مرد جوان گفت : راهی را که انتخاب کرده ای, بازگشت ندارد . مگر سرانجامی که در کتاب سرنوشتت برایت نوشته شده است . و تو هرگز قادر نخواهی بود سرنوشتت را عوض کنی اما می توانی دنیای اندوه ات را تبدیل به یک زندگی سعادت مند کنی .
دخترپرسید : سعادت یعنی چه ؟
پسرجوان گفت : سعادت یعنی آرامش و لذتی که هر کسی یک جور معنایش می کند . اما زیر سایه روشن بینی است , دقیقا شبیه همان احساسی که در آسمان هفتم داشتی .
دختر گفت آسمان هفتم ؟ آه یادم نیست ... و شروع کرد به گریه کردن .
کمی بعد که آرام شد گفت: این دیگر چه بود ؟
جوان گفت: این اشک است . هر گاه که غمگین می شوی گریه کن و الاه را صدا بزن . تا آرام بگیری . این راهیست که باید طی شود . تو از فراموشی خود نگران نباش. اگر تو او را فراموش کنی او تو را فراموش نخواهد کرد .
دخترک اضطراب عجیبی داشت . ( یعنی چه در انتظارم خواهد بود ؟ )
مرد جوان به او یک انار سرخ داد . و به او گفت :این انار را از تابستان به تو هدیه می دهم . تا حرفهای من از یادت نرود. انار را به همراه برگ زرد پاییزی و آن بلور زمستان و شکوفه ای که در آسمان بعدی خواهی گرفت در قلبت بگذار تا گم نشود .
دخترک به قلبش نگاه کرد . قفل داشت . ..
گفت: اما این که قفل دارد . من کلیدش را از کجا بیاورم .
پسر جوان تبسمی کرد و با صدایی نرم گفت : قفل قلبت در دست خودت هست . هر گاه که بخواهی چیزی را در آن میگذاری و هر گاه که نخواهی چیزی به آن راه نخواهد یافت
هر زمان هم که دستت را روی قلبت بگذاری و الاه را صدا بزنی او پاسخت را خواهد داد .
در قلبت با هر خواسته از الله باز خواهد شد . او منتظر است که فقط بخواهی , و از او بخواهی !
دختر اشکهایش را با دستان لطیفش پاک کرد
گفت : آیا الاه جوابی میدهد ؟
پسرجوان خنده زیبایی کرد وگفت : او می گوید , جانم !
تن دختر لرزید , به رودخانه کنار چمن نگاه کرد . صدای آب آرامش کرد , به درختان نگریست .
پسر جوان گفت : در تابستان تمام میوه ها به تکامل میرسند .
دخترگفت: آیا دیگر زمستان و پاییز و تابستان را نمیبینم؟
پسر جوان خندید و گفت : تو بارها و بارها آنها را میبینی و هرگز از دیدنشان سیر نخواهی شد .
دختر گفت : اگر خالقم را از یاد ببرم , چگونه به یادش خواهم آورد ؟
پسر جوان گفت : پروردگار به انسان قدرت تفکر داده است . تو هرگاه که به اطرافت نگاه کنی و به چیزهای اطرافت فکر کنی , سرانجام به او خواهی رسید .
اول و آخر تمام آفریده شدگان الله است !
و آنگاه که فکر کردی, انسان فکوری خواهی شد . انسان فکور به درجه ای می رسد که نشانه ها را میبیند . و از این نشانه ها راه درست را انتخاب می کند .
دخترک گفت : انتخاب ؟
پسر جوان گفت : آری انتخاب , همانگونه که در ابتدا خودت خواستی به این دنیا بیایی؟
دخترک گفت : من چه خواستم ؟ چرا خواستم به این دنیا بیایم ؟
جوان گفت : نمیدانم , هر کس با الاهش عهدی دارد, هیچکس از راز دیگری آگاه نیست جز خود او ...
تو صاحب قدرت تفکر و انتخاب هستی. اول یاد میگیری خوب بشنوی و عشق بورزی , و سپس یاد می گیری حرف بزنی و عشق بورزی .
برای کارهایت اول فکر کن,
به الاه توکل کن و سپس انتخاب کن, تا بهترین راه را انتخاب نمایی . تو صاحب ارزش و اقتدار هستی .
می توانی دعا کنی
دختر پرسید : دعا یعنی چه ؟
پسر جوان پاسخ داد : دعا یعنی بخواه تا به تو داده شود .
ذهن تو چنان قدرتی دارد که به تمام سوالهایت با گذشت زمان پاسخ خواهد داد یا حادثه ای را در برابرت بوجود خواهد آورد که تو را هوشیار خواهد کرد حتی زمانی که اشتباه می کنی .
خالق با نشانه هایش راه را بر تو هموار خواهد ساخت .
این قدرت ایمان است .
همان چیزی که در زمین کم و زیاد می شود اما در دنیایی که تو از آن آمده ای یک اندازه است !
دختر خیالش راحت شد.
« قدرت اختیار و انتخاب, قدرت تفکر »
دوقدرت جادویی هستند که او را در انجام رسالتش کمک خواهند کرد.
فاخته ای آواز خواند . از روی شاخه درختی فرود آمد و در مقابلش زانو زد .
پسر جوان دست دختر را گرفت و سوار بر فاخته کرد . دستان پسر به لطیفی رودخانه ی زلالی بود که دختر به آن نگریست , و گرمایی داشت که دختر احساس می کرد قصه ای دارد .
( گرمایی که حاصل از گذاشتن دست روی سینه است آنگاه که خالق را صدا میزنی و او می گوید : جانم ! )
پسر جوان گفت : به من بگو, حال که گرما و اشک و اندوه را فهمیده ای باز هم می خواهی رسالتت را شروع کنی و به سرانجام برسانی ؟
دخترک با صدایی آرام و نگران گفت : من میخواهم خالقم را خوشنود سازم وقتی خودم خواستم او را خوشنود کنم باید راهم را به پایان برسانم .
فاخته پر گرفت و بر فراز آسمان به پرواز در آمد .
دختر چهره خویش را بر روی آن رودخانه آرام دید . چهره او عوض شده بود . او غم داشت !
اشکی از گوشه چشمانش غلتید , فاخته آوازی سر داد و از بالای ابرها فرود آمد .